5
نميدونم چیکار کنم
سلام من 18سالمه شاگرد اول تجربی بودم خیلی دوست داشتم دبیر شم ولی به اجبار ازدواج کردم با کسی که نه دیده بودمش نه اسمشو میدونستم .بچه طلاق بودمو داییهام به زور وادار به ازدواج کردن. شب اول خواستگاری عقد کردمو از شهرستان اومدم تهران. تو یه خونه با مادر شوهر م اینازندگی میکنم متاسفانه از اون روز اولی که اومدم مورد آزار و اذیت شوهرمو مادرش هستم کتکم میزنن فحشم میدن… کسی از فامیلامم ازم طرفداری نمیکنن نميدونم چیکار کنم
خداوند صبر بده میفهمم چی میگی….اگر شوهرت با محبت رام میشه محبت کن ببین چه واکنشی میبینی تنها راه اول همینه …….بعد
خیلی خیلی ممنونم از راهنماییت. تو این دو سال از زندگیم بااین همه عذابی که میکشم باز منم که بهش محبت میکنم ولی هیچی نمیبینم.حتی یبارهم از نزدیکی کردنمون هیچ لذتی نبردم چون فقط به فکر خودشه…نميدونم چیکارکنم یه مرده ی متحرک شدم.
فقط میتونم بگم نظری ندارم….بگیم فکری بحال خودت کن که میبینیم پشتوانه محکمیم نداری آخه…همونموقع که دخترخونه بودی و شاگرد اول مدرسه نگهت نداشتن…الان که دیگه حرفم بزنی میزنن توسرت که بشین سر زندگیت.ازته دل ازخدامیخوام خودش همسرتو تغییربده
عزیزم ربطی به پشتوانه ندارم چه بهترکسی نیست دخالت کنه.باشوهرت درزمانی که اروموخوشحاله صحبت کن بگودوست داری زندگی چه جوری باشه قبلش کلی ازش تعریف کن وارزوهاتوبگووچیزایی که ناراحتت میکنه.
من ده ساله که ازدواج کردم وبجزدوران عقدواوایل ازدواج که خوب بود دیگه کلاباهم سردبودیم وشوهرم میگفت بایدجداشیم البته اونموقع سنش خیلی کم بودوهنوزجوونی نکرده بود ومیدونستم که رابطه هم باچندنفرداره ومن بخاطرفرزندم صبرکردم تاده سال گذشت ولی دیگه نکشیدم وبه خانه پدررفتم تواون مدت خودشوخونوادش دچارورشکستگی شدن وبچم هم خیلی اذیتش کرداو دوباره برگشت وگفت سعی میکنم تغییربدم ومنم که ازطرف خونوادم پشتی نداشتم برگشتم وبخاطراینکه تحمل دیدن عذاب بچمونداشتم الان تورابطه جنسی واقعاعوض شده وبخاطرافسردگی که داره دیگه حوصله ارتباط با خانومای دیگه رونداره اما نه دوست داره شباپیش من بخوابه نه باهم بریم بیرون همش جاش روی مبله دوس دارم مبلروبندازم بیرون اون فقط عاشق بچشه وهمش بااون بیرون میره امامنونمیبینه منم بارهاگفتم که زن وشوهرشب بایدپیش هم بخوابن اماگوش نمیده وجدیداهم خواهان فرزنددوم شده وخیلی دوس داره که یه بچه دیگه هم بیاریم نمیدونم چه کنم بادست پس میزنه باپاپیش میکشه من همش باخودم میگم اگه انقدازم بیزاره که دوست نداره کنارم باشه پس چراهمه چیوتموم نمیکنه به محض اینکه میبینه ناراحت شدم باکارای دیگه یجوری بقولا میخوادادمونگه داره