شش ساله ازدواج کردم، همسرم فرزند شهید هستن و خواهر و.برادری ندارن، از ابتدایی ازدواج به خاطر تنها بودن مادرشون ایشون با ما زندگی میکنن و اصلا مسیله من حضور ایشون نیست، همسرم اول ازدواج قول دادن که من هر موقع دلتنگ شدم به دیدن خانوادم برم در صورتی که خودشون فرصت بردن من رو نداشته باشن، اوایل قبل از بدنیا آمدن بچه ام شاید هر سه ماه یک بار من تنهایی به دیدن خانوادم تهران میرفتم و در بین این سه ماه هم دو یا سه بار با همسرم یکی دو روزه میرفتیم اما الان مدتی هست که ایشون به کل رویه اشون رو عوض کردن، سر یک ماه و.نزدیک موعد رفتن به خانه مادرم که میشه ایشون لجبازی رو شروع میکنن، میگن تنها نرو با هم بریم من هم قبول کردم الان میگن هر وقت من گفتم باید بریم دلیلی نداره هر ماه بریم و اگر هم رفتیم پنجشنبه میریم و.جمعه بر میگردیم این یعنی دلتنگی من اصلا مهم نیست، میگم اجازه بده دو سه روزه با بچه برم بر گردم میگه خودت برو بچه رو نمیزارم ببری، حالم خیلی خیلی بده، دیگه نمیدونم چیکار کنم مدتی هست ناراحتی اعصاب گرفتم میگن بریم پیش مشاور میگه اگه پیش مشاور رفتی دیگه زندگیتون باهات ادامه نمیدن، واقعا خسته و افسرده شدم، از مادرش هم حساب نمیبره هر چند مادرش طرف منه، این خم بگم که همسرم دکترا دارن و من هم فوق لیسانس