سلام،من پشت کنکوری هستم،برادرم 8 ماهه رفته خارج از کشور،وقتی برادرم بود،اصلا حس تنهایی و دلمردگی نداشتم،خیلی شاد و بیخیال بودم،اصلا اهل کی پاپ(موسیقی کره جنوبی)نبودم،خیلی امیدوار و شاد و سرزنده بودم و راضی از زندگیم…بعد از رفتن برادرم،تنهایی منم شروع شد،هفته های اول کارم شده بود گریه…افسرده شده بودم،این افسردگی تا الانم با منه،به خاطر تماس تصویری داشتن با برادرم،وای فای و تبلت خریدیم،من درس خوان نیستم،اوایل به خاطر دلتنگی نمیتونستم بخونم،بعدش درگیر اینستاگرام کردم خودمو،دلتنگیم یادم رفت،ولی همچنان دلتنگ بودم…بعد از اتمام جشنواره فیلم فجر،اینستاگرام خلوت شد و من دوباره،حس تنهایی کردم…رفتم سراغ برنامه شبکوک و استیج و…اینا هم که تموم شدن،یعنی بعد از عید،من به بهانه ی استفاده از آموزش آنلاین،نمیذاشتم مامانم تبلت رو قایم کنه.برای تماشای سریالهای کره ای،وارد یک سایت اشتراک گذاری ویدیو شدم.میشه گفت همه ی سریالهای مشهور رو دیدم.مدتها درگیرشون بودم.تا اینکه ماه قبل،به واسطه ی یکی از سریالهای کره ای،با موسیقی کره آشنا شدم.زرق و برق اجراها،پوست لطیف و صاف،چهره های تمیز،اخلاقهای مهربان و رفتارهای بسیار مودبانه ای که از اعضای یکی از گروه های کی پاپ دیدم،منو بهشون وابسته کرد.گروه مدنظرم تو دنیا خیلی مشهوره و حرفه ایه.تو برنامه های زیادی شرکت کرده و من همه ی برنامه هاشونو دیدم…هزینه های گزافی برای خرید حجم اینترنت و تماشای برنامه های اونا کردم،گروه متشکل از پسران جوان هست که مدتها تحت آموزش آداب معاشرت و…بودن،یعنی برای جذب طرفدار آموزش دیدن،90 درصد طرفدارهاشون دخترن،همه ی طرفدارهاشون خیلی فعالن و خوشحال از طرفداریشون،ولی من دلم نمیخواد طرفدارشون باشم،نه وقتشو دارم،نه اینکه میفهمم چی میخونن،کره ای میخونن و من اصلا نمیفهمم،با اینکه از صداشون خوشم نمیاد و نمیفهمم چی میخونن،نمیتونم روزم و بدون دیدن برنامه هایی که توش شرک کردن شب کنم،برنامه های تکراری شونم میبینم،خیلی وابسته شون شدم،حس میکنم بدبختم و از ایران و ایرانی زده شدم،همش با اونا خیالپردازی میکنم،با همشون،نه اینکه عاشق یکیشون باشم،وابسته همشونم…خودم فکر میکنم چون به قیافشون میرسن و خوش سروزبونن و باعث شادی من و فراموشی تنهاییم میشن وابسته شون شدم…تو سایت اشتراک گذاری ویدیو،همش راجبشون ویدیو هست،همش راجبشون بحث میشه،هرکی راجب اونا حرف میزنه دیده میشه،فک میکنم من دلم میخواد با دیگران حرف بزنم،دور و برم شلوغ باشه ، گروهی که گفتم همیشه شادن،دور و برشون شلوغه و بواسطه ی اشتراک گذاری برنامه های اونا،با بقیه تبادل نظر میکنم،کمکم کنید…الان دو ماهه هیچی نخوندم،صبح تا شب درگیر گروه موسیقی که توضیح دادم هستم،اگه روزی ویدبویی ازشون نبینم،اعصابم خورد میشه…چیکار کنم…به خدا به هر دری زدم فراموششون کنم،ولی خب تا میذارمشون کنار،غم،افسردگی،تنهایی،اس ترس و…سراغم میاد حس پوچی بهم دست میده،کمکم کنید…حالم خیلی بده،چطوری فراموششون کنم و دوباره فعال بشم و شاد و امیدوار زندگی کنم،فکر و ذکرشون کل زندگیمو گرفته،هر کاری میکنم،چهره ی اونا موقع انجام همونکار یادم میاد،چون برنامه های زیادی ازشون دیدم،کارای مختلفی هم ازشون دیدم،مثلا وقتی غذا میخورم،نحوه ی غذا خوردن اعضای اون گروه میاد تو ذهنم…وقتی یادم میاد اونا پیشم نیستن و من یه آدم تنهام،خیلی دلتنگ میشم…مسافرت رفتیم،تبلت رو نبردم،میخواستم فراموششون کنم،کوفتم شد…هی میگفتم برگردیم درس دارم…به بهونه درس،بیشتر و بیشتر مشغول اونا میشم و بیشتر وابسته میشم،چیکار کنم،کمکم کنید….حس میکنم عاشقشونم…زندگیم داره نابود میشه…به مامانم میگم زود بره سرکار که درس بخونم…اونم به هوای درس خوندن من میره،منم سریع تبلتو برمیدارم و برنامه های تکراری گروه رو میبینم…من وقتی از کسی خوشم میاد،تا وقتی به مامانم نشونش ندم،وابسته اش نمیشم،اشتباه کردم و یکی از برنامه های گروه موردعلاقه مو به مامانم نشون دادم…از اون لحظه،حس میکنم مامانم به من توجه میکنه….آخه میدونید،اعضای اون گروه،تقریبا هم سن و سال من هستن،20 تا 25 ساله،مامان و بابام منو خیلی دوست دارن،ولی توجهی بهم ندارن،واسه همین برنامه رو که نشون مامانم دادم،از اون موقع فکر میکنم مامانم به من توجه میکنه و با خودش فکر میکنه دخترم چه بزرگ شده،فک میکنم علت وابستگیم به اون گروه اینه که با دیدن برنامه های بیشتر،رفتارهای بیشتری ازشون میبینم،وقتی خودم اون کارا رو میکنم،حس میکنم منم مهمم چون کارایی که اونا میکنن،منم میتونم بکنم،برنامه هاشونو که نشون مامانم میدم،توش مثلا یکی از اعضا که خوش تیپه،موسیقی گوش میده،بعد اون منم همش جلوی مامانم موسیقی گوش میدم،تا مامانم راجب من فکر کنه،تو خیالمردازیهام با گروهی که گفتم،همیشه اونا عاشقم شدن و همه فامیل متوجه من شدن…حس میکنم دلم میخواد دیده بشم و همه منو بزرگ بدونن،واسه همین وابسته اونا شدم،چون اونا رو که میبینم،مثل آدم بزرگا باهاشون برخورد میشه و مهمن،به خودم تلقین میکنم چون منم هم سن و سال اونام،منم بزرگم،به خاطر نیاز به ارتباط با دیگران و مهم جلوه کردن و دیده شدن،وابسته شون شدم،چیکار کنم…هر کاریم کردم،نتونستم فراموششون کنم…کمکم کنید،دارم دیوونه میشم…19 سالم تموم شده…