سلام من 5 سال است ازدواج کردم و دو دختر دوقلوی چهارساله دارم طبقه بالای خانه پدر شوهرم زندگی می کنم خودم کارمندم و حتی قبل از ازدواج آدم مستقلی بودم ولی حالا شوهرم اصلا استقلال ندارد خیلی به خانواده شوهرم وابسته است حتی دید و بازدیدهایمان مسافرتهایمان به ندرت بدون خانواده شوهرم است شوهرم دیابت دارد و چشمانش هم بسیار ضعیف است و نمی تواند رانندگی کند و این بهانه ای شده که همه جا با خانواده شوهرم برویم منم اینجا هیچ کسی رو ندارم که بتونم درد و دل کنم حتی الان بعد از پنج سال باز شبها خونه شوهرم غذا می خوریم البته معمولا خودم غذا می پزم و میبرم که باز خود غذا پختم بعضی وقتها باعث ناراحتی می شود بعد که قرار گذاشتیم شبها خونه خودمون باشیم باز یه بار مادرشوهر به بهانه اینکه ماکارونی داریم احسان دوست داره بیاد اینجا یه بار لوبیا داریم بیاد اینجا و شوهرم هم باتوجه به وابستگی زیادی که به مادرش داره زود قبل میکنه از طرفی من کارمندم و تا ساعت 4 سر کارم و شوهرم زودتر از من میاد و خونه مامانش غذا می خوره بچه هام هم از صبح تا ساعت دوازده مهد کودک اند و بعد پیش مادر شوهرمند من خیلی احساس بی کسی و تنهای می کنم همین دیشب به خاطر چند موضوع ساده از بس که قلبم درد گرفته بود داد زدم که بچه هام هم خیلی ناراحت شدند ولی اینجوری نیست که زود ناراحتی مو بگم فقط وقتی خیلی به ام فشار بیاد ممنون میشم راهنماییم کنید چه کار کنم با شوهرم و با مادر و پدر شوهرم که خیلی تو زندگیم دخالت می کنند