سلام. یک دختر 28 ساله هستم . لیسانس دارم . نویسنده ام . شاعرم. هزارجور مدرکهای مختلف دارم. از وقتی دانشجو بودم کار کردم . پولهامو دو دستی تقدیم خانواده کردم. پدرم معتاده و می دیدم که مادرم واقعا به پول احتیاج داره . تا به این سن که رسیدم . یک هزارتومان هم پس انداز ندارم. 8 سال کار کردم و تمام پولهایم را به مادرم می دادم. چند وقتی است دارم برای ارشد می خوانم . کار را کنار گذاشتم . در این چند وقت مادرم مدام به من سرکوفت می زند. انگار کار کردن وظیفه من شده است. نمی دانم چکار کنم. تمرکزم را از دست داده ام. نمی توانم درست درس بخوانم. 28 سال است که زندگی روی خوشش را به من نشان نداده و صد در صد اطمینان دارم که دیگر هم نشانم نخواهد داد. نویسنده ای در کتابی نوشته بود تا ادم خودش به مرگ رو نیاورد . نمی میرد . و من مدتهاست به مرگ فکر می کنم. من فکر می کنم بنده ی خوبی برای خدا بودم اما خدا ، خدای خوبی برای من نبود. شما چه راه حلی پیشنهاد می دهید؟ دوباره به وظیفه ای که وظیفه من نیست عمل کنم؟؟؟ در ضمن مادرم یک میلیون حقوق ماهیانه می گیرد.