سلام خسته نباشید .من یه دختر ۲۷ ساله هستم که قبلا یه ازدواج ناموفق داشتم .و بعد از اون ۴سال با پسری بودم که دوسش داشتم و عاشقش شدم اما بعد ۴ سال با مخالفت خانوادش روبرو شدم و منم نتونستم اجازه بدم غرورم خورد شه .تموم کردم رابطه رو پاگذاشتم رو دلم البته اون پسر یه سال از من کوچیکتر بود و دلیل مخالفت خانوادش ازدواج قبلی من بود و که اصلا مقصر ازدواج قبلیم من نبودم حالا یه پسر دیگه امده تو زندگیم که دوسال ازمن کوچیکتر و یک سال و خورده ای هم رابطه داریم پدرومادرش از وجود من خبر دارن و قبول کردن که من عروسشونم و همه جا گفتن یه مدتی هم به اجبار مجبور شدم تو خونشون بمونم و بعد هم بهانه جویی های خودشون باعث بحث من با پدرو مادرش شد و الان باهم ارتباطی نداریم . گرچه اصلا دوس نداشتم این اتفاق بیوفته دوس داشتم همه چی خوب پیش بره ایراد کار من اینه که خیلی ساده هستم و باهمه صادق و روراست بودم و بدی من اینه که عصبی هستم وقتی عصبانی میشم پرخاشگری میکنم و دست رو طرفم بلند میکنم .و خودم اصلا دوس ندارم البته ناگفته نمونه که هیچ بی احترامی به پدرو مادرش نکردم..همیشه میترسم از اینکه طرفم جنبه رفتار خوب منو نداشته باشه و فکر کنه از دماغ فیل افتاده .البته واسه پدرو مادرش همیشه سعی کردم کاری کنم که رابطمون خوب باشه اما اونا یه دختری میخوان که تربیتش کنن و واسه طرفش یه زنی باشه که اگه شوهرش گفت بمیر بمیره .ومن هیچ وقت همچین شخصی نبودم و همیشه دنبال همسانی بودم .الان نسبت به پدرو مادرش خیلی حساس شدم واسمشون که می یاد کلا حالم بد میشه با این حال میخواستم که رابطه ها درست شه .اما اونا مث بچها هستن مثلا اینکه یه دفعه واسشون یه کادو خریدم واسه جبران کارهاشون بعد دعوا کادو رو بهم پس دادن خیلی بهم برخورد .خودشون به عنوان زن و شوهر اصلا زندگی ایدالی ندارن .و رئیس خونه شوهرست و کلا زنه هم نوکر خونه .این چند وقتی که اونجا بودم اینو فهمیدم .وزندگیشون از لحاظ من اصلا زندگی درستی نبود .و جالبیش اینه که خودشون زندگی رو به نابودی دارن اون وقت ازمن توقع دارن که بشم عروس حرف گوش کن واسه اونا و زنی با کمالات و حرف گوش کن واسه پسرشون .اما پسرشون دیدگاهش مث خانوادش نیست وهمین باعث شد که من اونو بپذیرم وبخوام رابطمو با خانوادش درست کنم .والان بزرگترین مشکل من اینه که خیلی حساس شدم نسبت به پدرو مادرش و وممکن خیلی تیکه بندازم و وقتی دعوا میکنم خیلی بدو بیراه میگم به طرفم و شاید دست بلند کنم و اصلا این کارو دوس ندارم .دوس دارم وقتی عصبانی هستم طرف مقابلم منو اروم کنه متاسفانه سکوت میکنه و این باعث تشدید رفتار پرخاشگرانه من میشه .نمیدونم چطوری حلش کنم .الان که دعوام شده جواب تلفنشو نمیدم .که بیاد حضوری صحبت کنیم و واسش راه کار پیدا کنیم دوس دارم که حل شه اما اون جای اینکه منو بفهمه بیاد بامن صحبت کنه به خواهرم پی ام داده که بهش بگین دیگه باهاش کاری ندارم و بااین رفتارش اینجوری نمیشه البته قبلش کلی به خود من زنگ زد که جواب ندادم .خسته شدم از اینکه تلفنی یا مجازی باهاش بحث کنم .وجالب اینه که همیشه به من گفته من تا اخر پشتتم بعد الان که اینو گفته واقعا نمیدونم چطوری باید اعتماد کنم .میترسم از شکست دوباره .میترسم .واقعا تحمل شکست و ندارم .نمیدونم چرا زندگی من نباید مث تموم دخترایی که ازدواج میکنن و بچه دار میشن و خوشبخت میشن پیش بره از ۱۵ سالگی رنگ خوشبختی رو ندیدم از زمانی که مامانم فوت کرد ۱۹ سالگی زندگی من به کلی بهم ریخت .صبرم تموم شده .کلا یه سال تو عقد بودم و بعدشم بدون اینکه سر خونه زندگی برم طلاق گرفتم .بعد ازاون دیدگاه مردم نسبت به شخصی که طلاق میگیره داغونم کرد .غرورمو له کردن .من یه دختری بودم بچه اخری .لوس و مامانی که یهویی وارد دنیایی شدم که نسبت به این دنیا کاملا بیگانه و بودم بدشانسی اوردم واین دست من نبود اتفاق افتاد به هر طریقی اما نمیدونم چرا مردم ما این چیزا رو نمیفهمن .چند سال که شرایط روحی خیلی بدی دارم ونمیدونم چطوری باید اعتماد کنم به دوست داشتن کسی .یادمه دختری بودم که تنها درخواستم از زندگی این بود که تو آینده یه زندگی اروم داشته باشم .نمیدونم چراتقدیر من این بود.همچنان دارم شکست میخورم .و بعد این پسر اگه رابطم به نتیجه نرسه دیگه هیچ وقت اجازه نمیدم کسی بیاد تو زندگیم چون همشون مث هم هستن و فقط میگن که پشتتیم اما نیستن.