سلام نمیدونم از کجا بگم سیزده ساله ازدواج کردم وقتی ازدواج کردم مثل رسوم اومدن خواستگاری و من در طول سه ماه عروس شدم زندگی رو از همون اول مشکلات داشتیم ولی خوب کنار اومدیم باهاش با همسرم مثل پادشاهها رفتار میکردم طوری که زبانزد فامیل همسرم و خودم بودم و این هم بگم قبل از ازدواج همسرم یک تماس داشت که ذهنشو نسبت به من خراب کردن چند سالی طول کشید تا اعتماد به من پیدا کرد ولی سایه اش همیشه همراه زندگیمون بود تااینکه چهار ماه پیش در یکی از شبکه های اجتماعی با یکی به صورت اتفاقی حرف زدم و یک ماه این حرف زدن بود والبته چند بار تلفنی تا اینکه همسرم موقع تایپ کردن گوشی رو از من میگیره من حاضر بودم اون لحظه بمیرم ولی این اتفاق نمیفتاد تازه اون لحظه بود که فهمیدم چکار کردم من اصلا به این قضییه به صورت جدی نگاه نمیکردم هیچ وقت قصد خراب شدن زندگیم نبود عاشق بچه هام هستم وهیچ وقت شوهرمو با کسی عوض نکردم و نمیکنم ومن چون اون اقا از شهر دوری بودن فقط حرف میزدم چون منو نمیشناخت حرف میزدم میدونم که خیانت کردم و خیلی پشیمون هستم از اون لحظه به بعد همسرم خیلی تخریبم میکنه خیلی بد حرف میزنه دوسه بار قصد خود کشی کردم الانم که باهاتون حرف میزنم قصد خودکشی دارم خیلی حالم بد یک لفظایی به کار میبره که من واقعا تحملشو ندارم ولی میدونم حقمه ولی با این زندگی چکار کنم موندم قسم خوردم دست روی قران گذاشتم جون بچه هامو قسم خوردم ولی نمیشه یک روز خوبه ولی روز دوم باز همونه تو رو خدا کمکم کنین نمیدونم چکار کنم چند بار زدتم گفته اگه بخوای طلاق بگیری ابروتو همه جا میبرم ولی بازم به خاطر ابروم نیست که موندم زندگیمو دوست و میدونم خودم مرتکب خطا شدم ولی این لحظات خیلی برام سخته لطفا کمکم کنین