⁣دختری مجرد و ۱۹ ساله هستم. شیفته هنر و فرهنگ ایران، ادمی بی نظم، خیلی محتاط، مسئولیت پذیر و پایبند به مقررات،  با پشتکار زیاد، خوش ذوق،  همیشه به حرف بزرگتر ها گوش میکنه،  تیز هوش، خوش خنده،  جدی، و به نظر خودم منطقی. ادم خیلی انعطاف پذیری هستم(شایدم بیش از انداره) …هیچوقت بچگی نکردم. ادم مذهبیی نیستم  فقط سخت پایبند به اصول اخلاقیی هستم که فکر می کنم یک `انسان` باید داشته باشه. ادمی ساده پوش و بدون هیچ پیچیدگی.  من در بچگی آدم متفاوتی بودم و عجیب! … احساساتم زنده و عمیق بود… تو ۵سالگی شعر میگفتم و داستان مینوشتم… وقتی با حالا خودم رو مقایسه میکنم میبینم احساس و تخیل و خلاقیتم خیلی ازاد تر از حالا بود. البته انگار از همون بچگی درک عمیقی از زندگی داشتم و این رو کم و بیش هنوز هم دارم… میفهمیدم فقط محبت هست که میمونه و با ارزشه و به همه صادقانه محبت میکردم، بی هیچ محدودیتی، بی محبتی میدیدم و میبخشیدم و باز عشق میورزیدم! و انتقال دادن عشق و محبت و برقراری صلح و همدلی تنها هدف ارتباطاتم بود. به همه خوشبین بودم…حالا هم هدفم صلح و محبته، اما به هرکس اندازه ی خودش محبت میکنم و دیگه به همه خوشبین نیستم. هیچوقت بچگی نکردم، شیطونی نکردم، از همون اول با بزرگتر ها دوست میشدم… همون زمان کلاس موسیقی سنتی میرفتم… جالب بود که این موسیقی رو خوب درک میکردم و ازش لذت میبردم.

اما کمی بزرگ تر که شدم اوضاع عوض شد… برای شغل پدرم به یکی از کشورهای خلیجی مهاجرت کردیم و فقط تابستون ها به ایران برمیگشتیم.  پدر و مادرم عاشق هم نیستد… مادرم خانه دار و پدرم پرستار هست. مادرم در روستا بزرگ شده و دیپلم داره. اون زمان ادمی لطیف و احساسی  ودل زنده بود و به  من خیلی نزدیک بود . اما دوری از وطن باعث شد برای چند سال افسردگی بگیره و این من رو اذیت میکرد. الان هم خانه دار هست و رانندگی هم نمیکنه.  پدرم شخصی آرمانگرا و پر تلاش و زحمت کش هست، ولی کاملا بی احساس … شاید هیچ وقت تو زندگیش سعی نکرده من رو درک کنه! در خیلی موارد واقعا بی فکر هست ،  و منِ ۷ ساله سطحی نگری ها و غر زدن ها و بی محبتی و درک نکردن های پدرم رو میدیدم و ناراحت میشدم، ولی باز هم می بخشیدم و باز محبت میکردم‌. مادرم همیشه مجبور بود سخت مقابلش بایسته و بجنگه تا حق رو ثابت کنه و ابروی زندگی رو حفظ کنه. و من همیشه سنگ صبور درد دل های مادرم هم بودم و هستم، مادرم تو جمع خیلی ادم کم حرفیه، اما من و اون ساعت ها با هم حرف میزنیم، البته  اون خیلی بیشتر حرف میزنه. یا  از این درددل ها، یا خاطرات گذشتش رو برتم تعریف میکنه، گاهی  هم درباره اینده خیال پردازی میکنیم و بعضی وقتام بذله گویی! ولی با هم خوشیم و بهم نزدیکیم.

غربت به مرور زمان روی من هم تاثیر گذاشت..‌. محیط مدرسه خارجی باعث شد بیشتر متوجه متفاوت بودنم بشم. من باز هم محبت و بخشش داشتم اما اون محیط کوچیک ترین درکی از اینها نداشت! کنار اومدن با اون محیط کار اسونی نبود… طی سال ها یاد گرفتم قوی باشم و با بیتفاوتی ادم ها بجنگم تا خودم رو حفظ کنم و مثل اونها بی‌تفاوت نشم. و هر چه بزرگتر شدم ارتباطم با پدرم کمرنگ تر و کمرنگ تر شد، طوری که حالا شنیدن غر زدن های بی مورد و نیش زدن ها و انتقاد های یک بعدیش برام عادی شده…  شاید از  بیست حرفی که توی روز بین ما رد و  بدل میشه، ۱۸ تاش انتقاد و بکن نکنه، (اینو نخور سالم نیست، انقدر نخواب) دو  تای دیگش هم که خیلی وقتا اصلا نیست شوخی های مسخره هست ، مثل قلقلک دادن! پس محبت چی؟ هیچ ارتباطی بین ما نیست، حساب بانک محبتمون اگر منفی نباشه مطمعنا خالیه. بارها سعی کردم محبت کنم و اسون بگیرم تا اعتماد و محبت بینمون به وجود بیاد، اما تو ذوقم خورد و اوضاع بد تر هم شد! هیچ اعتمادی بهم نداره! با اینکه من تموم سال ها ی مدرسه شاگرد اول بودم باز هم برای درس خواندن سرزنشم میکنه، و اون هم بی مورد! حتی نمیدونه کلاس چندمم و چی میخوتم! تیر ماهییی هست که واقعا مثل عقرب با حرفاش نیش میرنه.

مادرم همیشه میگفت سکوت کن، صبر کن، احترام پدرت رو نگه دار… و همیشه سپر بلام بود و برای مطرح کردن خیلی حرف ها که حدث میزدیم  عکس العمل خوبی نخواهد داشت اون میرفت جلو تا کمتر اذیت شم.   و سکوت وتحمل کردم، امروز ادم صبور و سازگاری هستم اما فکر میکنم شاید این کار اشتباه خیلی بزرگی بود. شاید این باعث بی احساسییی هست که الان باهاش دست و پنجه نرم میکنم. اینکه بار ها و بار ها ناراحت و خورد بشم و نتونم کوچک ترین اعتراضی بکنم … حق نیست اما من باهاش کنار اومدم. اما شاید به قیمت خفه کردن احساساتم! و به این ایمان اوردم که قرار نیست درک بشی! قرار نیست محبت ببینی! همین که بتونی قوی باشی و مقابل این مشکلات بایستی هنر کردی!  اینطور خیلی راحت تر بودم تا اینکه بخواهم هر بار برنجم و گریه کنم و ببخشم و باز اعتماد کنم. من هم ادمم! چقدر صبر و تحمل؟ بی تفاوتی انتخاب بهتری بود.

یک دلیل دیگه هم ممکنه برای این بی احساسی وجود داشته باشه. من تو ۵ سالگی خیلی درست و اصولی موسیقی رو اموزش نمی دیدم اما خیلی علاقه‌مند بودم. استادم میگفت من بی احساس ترین قطعات رو هم خیلی با احساس میزنم.  یک سال بعد از مهاجرت  با استاد دیگه ای اموزشم رو ادامه دادم. با استادی کاملا جدی و رک و راست که کاملا بی پرده انتقاد میکرد و کوچک ترین توجهی به احساسات من نداشت!  و با روشی اصولی و دقیق پیش میرفت. همیشه اموزشی که قبلا دیده بودم رو زیر سوال میبرد و میگفت کلی روی من کار کرده تا چیزای اشتباهی که قبلا یاد گرفتم  رو درست کنه. ومن ۱۳ سال نزد ایشون اموزش دیدم و امروز نوازنده ای با تکنیک و علم قوی هستم ولی تمام اساتید از نبود احساسات در نوازندگیم شاکی اند! میگن مثل ماشین ساز میزنی! حالا  از تفکراتشون تاثیر میگیرم… خیلی با ارزش هست که نوازندگیم مورد تایید چنین استاد خبره ای هست، اما در این راه من بار ها خورد شدم و اعتماد به نفسم رو از دست دادم. مطمعن نیستم اما شاید اگر تو محیط خونه محبت و گرمی میدیدم از این خورد شدن ها اذیت نمیشدم. در محیط خونه مامحبت به ندرت دیده می شه. عشق که هیچی. از طرف پدرم فقط گله و غرغر و شکایت. مادرم خودش را، زندگیش رو فدای بچه هایش کرد، هیچ `من`ی نداره، اما اون وقتی افسرده بود نمیتونست محبت چندانی کنه. من باید به کی تکیه میکردم؟ به مادر دوست و افسرده و ناامید ؟ یا به پدر قوی ، اما بی محبت و بی احساس؟

ما وضعیت مالی خوبی هم نداشتیم… یونیفرم مدرسم رو چند سال یکبار عوض میکردم و کتاب هام رو از بیرونِ مدرسه میخریدم که ارزون تر باشه… و حتی پول تو جیبیی نداشتم که گاهی برای خودم خوراکی بگیرم…پدرم اینها را میگفت و من درکش میکردم و قبول میکردم ، .. اما حق من بود که مثل دیگران باشم و ته دلم من هم ناراحت بودم… اما تحمل میکردم و چیزی نمیگفتم. مادرم درکم میکرد، اما افسرده بود و ضعیف تر از اونی که بتونه کمکی بهم بکنه! پدرم اگر میخواست می‌تونست با ساده ترین چیز ها در اوج تنگدستی من رو خوشحال کنه، اما این کار را نمیکرد. من حتی دلخوشی اینکه چندوقت یکبار یک رستوران برم رو هم نداشتم، اگر خیلی حوس میکردم باید کلی خواهش میکردم و اخرش هم با کلی منت به حرفم گوش میداد! مثلا خیلی میخواهد مراقب سلامتیمون باشه، اما به قیمت شکوندن دلمون؟

همیشه این فکر باهام بود که اگه ایران نیستی و تنهایی و از چیزایی که دوست داری دوری در عوض باید تلاش کنی و تا میتونی یاد بگیری  تا هر سال با دست پر ایران برگردی، میخواستم اینطوری خودم رو آروم کنم، جای خالی نداشته هام رو پر کنم. خیلی هم موفق بودم. اما حالا فکر میکنم هیچ موفقیتی جای عشق و محبت و احساس خوب و خوش بودن رو نمیگیره.

و اما موضوع بعدی خانواده هست. ۹ سالم بود که خواهر کوچکترم به دنیا آمد. من در سن رشد بودم، نیاز به توجه و محبت داشتم،  افسردگی حاملگی حال مادرم را بد تر کرده بود و این روی من هم تاثیر منفی داشت، و پدرم هم مثل همیشه بی تفاوت. و در این دوران مادربزرگم و عمه ام پیش ما اومدند تا به مادرم کمک کنن، و من ذوق زده بودم برای دیدنشان. من بی نهایت برای به دنیا امدن خواهرم خوشحال بودم… ولی همراه با مادرم افسرده بودم… فکر میکردم دیدن انها حالم رو بهتر میکند، انتظار محبت دیدن و دیده شدن رو داشتم… ولی چیزی که از انها دیدم برعکس بود! رفتاری بود سطحی … درست مثل پدرم. و شاید این مهر تاییدی بود بر اینکه کسی من رو نمیفهمد و نمیبیند و درک نمی کند! در همان دوران بین مادر و عمم مشاجره‌ای پیش اومد که کلا روابطمون بهم ریخت و از هم دور شدیم. بعد از اون ماجرا من ادمی ضعیف، بی اعتماد به نفس و  سطحی شده بودم. مادرم پیش روانشناس رفت و مشغول خوندن کتاب های روانشناسی شد تا دوباره خودش و من رو بسازه. و کم کم سعی کردیم خودمون رو پیدا کنیم… از ارتباط های ساده و با دوست های سطحی شروع کردیم و کم کم خودمون رو به خودمون و به دیگران ثابت کردیم. و قوی تر و قوی تر شدیم… و در نهایت تبدیل به ادمی خیلی قوی و مقاوم و منطقی شدم… ولی بی احساس!  مادرم هم تبدیل شد به یک ادم خیلی متفکر و تحلیلگر و به قول خودش خیلی منطقی. اما اون قبلا عشق و درک شدن رو تجربه کرده بود و در نتیجه کماکان اون حس رو زنده داشت. در ایران زندگی کرده بود، من با سن کمم خوب میفهیدم که بین مادرم و استاد قبلییم در ایران احساساتی رد و بدل میشد … وقتی مادرم میخواست مثال ادم خوبی رو بزنه اسم اون رو میاورد و این باعث شد علاقه خیلی زیادی که به استادم داشتم  از بین بره…  ولی مادرم اون ارتباط رو داشت و مثل من دل مرده نشد! اما برای من احساسات مرده بودن!  وقتی دل کسی به حال من نمیسوزه چرا دل من به حال دیگران بسوزه؟ سعی کردم به هر کسی اندازه  درک خودش خوبی کنم. و هیچ وقت از هیچکس انتظاری نداشته باشم. غافل از اینکه با این روند دیگه هیچوقت نتونستم از ته دلم و با تمام وجود به کسی محبت کنم…و اروم اروم از  دلم فاصله گرفتم … تا جایی که الان به سختی صداش رو میشنوم! سراغش نرفتم چون نیازی بهش نداشتم! وقتی کسی نباشه که محبتم رو بفهمه چه لزومی داره محبتم رو خرج کنم؟ حالا  تو برخوردام خیلی صبورم و با هر فکر و عقیده و برخوردی کنار میام تا ارتباط  رو حفظ کنم. ولی در یک ارتباط خوب و واقعی باید اعتماد باشه و ادم ها بتونن از نارحتیشون با هم حرف بزنند بدون اینکه از هم برنجند. پس در باطن من واقعا هیچ ارتباطی با کسی برقرار نمیکنم… چون به کسی اعتماد ندارم ! و فقط خیلی محتاطانه محبت میکنم که مطمعن باشم اگر به اون ادم بی اعتماد شدم خیلی اذیت نشم.

من نوزده ساله تا بحال چند دوست همفکر داشتم که اون هم برام دنیایی ارزش داره… ولی هیچوقت دوستی همدل نداشتم! خوشبختانه میتونستم خوب تشخیص بدم که چه دوستی و رابطه ای برایم خوب هست و کدام بد… و البته چون ظاهری جدی دارم هیچ پسری سراقم نمیاید … و تا بحال دوست پسری هم نداشتم. شاید اینکه دوستی همدل ندارم بزرگترین خلأ زندگیم باشه، دوستی که من رو واقعا بشناسه،بتونم بهش اعتماد کنم، بتونم باهاش در دل کنم و بتونه درکنم کنه.

دو سال هست که دیپلمم رو گرفتم و واحد های پیش دانشگاهی/ college رو دارم غیر حضوری میخونم…چون کلاس های حضوری خیلی گرون بود.  از محیط مدرسه دور شدم و همون دوستی های روزمره هم از دست رفت. ولی این تنهایی باعث شد بهتر و عمیق تر فکر کنم، و سال گذشته هر ماه ایران میامدم و هر بار یکهفته تنها میموندم. این استقلال برام تجربه ی خیلی خوبی بود، می‌تونستم خودم فکر کنم، تصمیم بگیرم و مسوولیت کار های خودم رو به عهده بگیرم. و به نظرم خیلی بیشتر به این نیاز دارم تا خودم رو پیدا کنم. تا بحال کارم گرو ادمی بود که باید باهاش میرفتم به جنگ تا کارم رو پیش ببره. اما حالا متکی به خودم بودم!!! این حس فوق‌العاده ای است!!! تنهایی رو هم دوست داشتم. فرصت عالیی هیت برای مستقل فکر کردن و شناختن خودم. همیشه مادرم بوده که برام فکر کرده و تصمیم گرفته، و من هم برای اینکه بهترین انتخاب رو کرده باشم قبول کردم و به عبارتی لقمه اماده میخوردم. ولی مستقل فکر کردن هم خیلی مهم هست، حتی مهم تر از مشورت با دیگران.

مادرم همیشه همراهم بوده، باهام همفکر بوده، مشاورم بوده، اما اون هم مثل من به احساسات اعتماد نداره…  و یا به عبارتی میگه حتی اگر ادم از دیدن کسی خوشحال هم بشه و بتونه باهاش ارتباط بر قرار کنه دلیل بر این نیست که این ادم حتما ادم  قابل اعتماد و انسان خوب و درست کاری باشه.  و در نهایت باز هم با عقل و منطق با قضیه برخورد میکنه. بعضی وقتا خودش میگه من دوست دارم همه چی تحت کنترلم باشه. اما شاید اینطور حق فکر کردن و تصمیم گرفتن رو ازم میگیره!

من یاد گرفتم بی نیاز به کوچک ترین محبت و توجهی زندگی کنم. از زندگیم لذت نمیبردم. اما همه چی منطقی و سر جای خودش بود. و به اندازه خودم در تمام کارهایی که میکردم خیلی هم موفق بودم. همیشه شاگرد اول مدرسه بودم،  درس موسیقیم رو دقیق و درست انجام میدادم. اما در نهایت چه سود وقتی ادم نتونه خوشحالی از موفقیتش رو با کسی شریک کنه؟ موفق بودن چه لذتی داره؟ چرا تو دنیای من یک دوست خوب هم نیست؟ شاید اشکال از من هست؟! من بیش از اندازه متفاوتم؟؟؟

سوال:

چطور این احساسات رو زنده کنم؟ دوست دارم دلم رو هم ببینم، صداش رو بشنوم،خوشحالش کنم، بهش توجه کنم، ولی راهش رو نمیدونم!

چرا نمیتونم از شنیدن موسیقی لذت ببرم و درکش کنم؟ چرا شعر حافظ رو درک نمیکنم؟ چرا نمیتونم از خلاقیتم استفاده کنم و نقاشی بکشم و اهنگ بسازم؟ از باید و نباید ها میترسم یا احساسی ندارم که بخواهم بیانش کنم؟

ایا اینکه مدتی تنها ایران بمونم میتونه کمکم کنه؟ اگر این بی احساسی به خاطر اخلاق پدرمه، الان انقدر استقلال دارم که خودم رو ازش دور کنم… مادرم انتخاب کرده در غربت زندگی کنه و دلش رو نادیده بگیره، ولی من میتونم جلوش بایستم! یک بار هم که شده برای دلم کاری بکنم، مطعنم ایران حال روحی هزار برابر بهتری دارم. با توجه به اینکه پاییز سال اینده احتمالا به فنلاند برم برای دانشگاه، امسال فرصت عالیست که طعم ایران بودن رو بچشم و شاید اینجا بتونم احساساتم رو بیدار کنم، فقط تو زمستون باید اونجا چند تا امتحان بدم، والی اونجا کار دیگه ندارم. اما ایران میتونم یک عالمه کلاس موسیقی برم، کلاس فیزیک برم، درس ادبیات و فلسفه بگیرم، کلاس متد سیلوا برم و هزار یک کار دیگه کنم که تمومش خوشحالم میکنه. انجا برای یک تاکسی سوار شدن باید کلی پول بدم! کلاس ها بی کیفیت و گرون هست و در نهایت می‌شینم تو خونه و به حرف ها و درد دل های مامانم گوش میدم، و تنها دلخوشیم میشه خیال پردازی! حتی یک اتاق یا میز تحریر برای خودم ندارم! تو ییک اتاق کوچک که نصف روز خواهرم داره فیلم میبینه من چطور درس بخونم و ساز تمرین کنم؟ ولی من تا بحال سازگاری کردم!  کافی نیست؟ مادرم مخالفت میکنه و یه خواهر کوچکتر دارم که کلی متش رو میکشم تا یه بوس بهم بده، تمام بی مهری و شیطنت هاش رو تحمل میکنم و اخرش هم سایم رو با تیر میزنه، اما تا صحبت ایران موندن من میشه میخاد گریه بیافته! ایا باز هم من باید از خودم بگذرم و کوتاه بیام؟؟؟

بعضیا بهم میگن باید عاشق بشی تا احساساتت درست شه. اما ایا برای منی که تا بحال یه دوست صمیمی هم پیدا نشده ، کجا عشق پیدا میشه؟ اصلا اگه بشه ایا من میتونم حسش کنم؟ میتونم بهش اعتماد کنم؟ وقتی صدای دلم رو نمیشنوم چطور ممکنه؟ این رو از تجربه هایی که داشتم میگم‌. یکیشون هنوز تازه هست و ذهنم درگیرشه. نمیدونم عشقه ، دوست داشتنه ، یا چیز دیگه… اما هرچه هست برای من یک ارتباط معمولی نیست… و درباره اون هم شدیدا نیاز به مشاوره دارم. اگر سر شما را درد نیاورم ماجرای این رو هم نوشتم و دوست دارم بفرستم و نظرتون رو بدونم…

شاید باید من روی خودم کار کنم، یا یه چیزایی در درونم رو پرورش بدم،  باید خودم دلم رو بیدار کنم، اما چطور؟؟؟ نمیدونم….چون هنوز نمیدونم مشکل از کجاست؟