سلام من 19 سالمه، وقتی کوچک بودم دیگران به خاطر قیافه ام منو مسخره میکردند،من توی یه روستای محروم بزرگ شدم و به خاطر نبود امکانات و مشکلاتی که داشتم در هیچ زمینه ای استعداد ندارم و اطلاعاتم هم خیلی ضعیفه فقط نگین که همه خدادادی در یه زمینه ای استعداد دازند، ولی وقتی در هیچ زمینه ای کار نکردم چطوری میتونم استعدادش رو داشته باشم حتی خیلی از کارهای روزمره رو نمیتونم درست انجام بدم چون زمانی که باید یادشون میگرفتم از ترس تمسخرهای دیگران انجامش ندادم. از همون موقع کم کم از جمع دور شدم و بیشتر اوقات تنها بودم و خیلی کم با دیگران ارتباط داشتم و از نظر مهارت های ارتباطی خیلی ضعیفم اصلا نمیتونم با دیگران درست صحبت کنم وقتی میخوام صحبت کنم حتی اگه یه نفر مخاطبم باشه صدام میلرزه و نمیتونم منظورم رو برسونم یا وقتی که یکی رو میبینم بعد سلام واقعا نمیدونم چی بگم چون در هیچ زمینه ای اطلاعاتی ندارم مثلا اکثر آقایون فوتبالی ان ولی من هیچی در مورد فوتبال نمیدونم. قبل از اینکه وارد دانشگاه بشم زیاد برام اهمیت نداشت چون اکثرا سرم توی کتاب بود ولی الان متوجه شدم که مهارتهای اجتماعی چقد مهمه،الان متوجه شدم حتی درس خوندنم هم درست نبوده و به طورت طوطی وار حفظ میکردم. ولی الان چیزی که داره زجرم میده قیافم نیست این بی استعدادی و تنهاییمه، یادمه در طول کل زندگیم حتی یه دوست صمیمی نداشتم و این داره دیوونم میکنه. شب و روزم توی تنهایی میگذره، زندگیم از نظر روحی و جسمی توی یه محدوده خلاصه شده. خیلی کارایی که دوست داشتم انجام بدم فقط به خاطر ترس از تمسخر انجام ندادم تا اینکه یا علاقمو بهش از دست دادم یا انگیزمو. میدونید هیچ نکته مثبتی تو زندگیم وجود نداره که انگیزم برای تغییر باشه، خودم، خونوادم، محل زندگیم، شرایط زندگیمون هیچ نکته مثبتی نداره. تنها نکته ظاهرا مثبت رشتمه(پرستاری) که اوایل عاشقش بودم ولی به خاطر همین مشکل ارتباطم با دیگران که شامل بیمار هم میشه الان نه تنها اون علاقم داره از بین میره کع حتی جای خودشو به تنفر از این رشته میده.
الان که دارم فکر میکنم اگه کل تمسخرهایی که از کودکیم شدم جمع بشه حتی نصف حرفهای منفی که خودم به خودم تلقين کردم نمیشه احساس میکنم خودم این بلا رو سر خودم اوردم نه کسی دیگه، ولی فکر کنم الان خیلی دیر شده برای این فکرها در حالی که هنوز هم نمیتونم ذهنمو کنترل کنم، از وقتی وارد دانشگاه شدم حتی یه نفر هم به خاطر قیافم مسخرم نکرده ولی خودم متاسفانه هزاران بار این کارو کردم و نمیتونم ذهنمو از افکار منفی پاک کنم. الان بزرگترین مسئله ای که داره زجرم میده تنهایی و منزوی بودنه حدود یه سال از ورود به دانشگاه میگذره ولی حتی با هم کلاسی هام هم نتونستم خیلی صمیمی بشم و کل وقتم توی دانشکده، سرویس، خوابگاهو… به تنهایی میگذره و این داره دیوونم میکنه خیلی از ترم بالایی هارو روزی چن بار تو این مکان ها میبینم و خیلی دوست دارم باهاشون حتی در حد چند کلمه حرف بزنم ولی نمیتونم به خودم جرات این کارو بدم. حتی چند بار فکر خودکشی به سرم زده ولی اینکارو نکردم شاید به خاطر اینکه توی ی خونواده مذهبی بزرگ شدم، ی زمانی حتی نمیذاشتم ی نمازم قضا بشه حالا از اونجا رسیدم به جایی که دیدن فیلم مستهجن برام طبیعی شده شاید به خاطر اینکه فکر میکنم خدا با به‌دنیا اوردن من بهم ظلم کرده.
ولی الان واقعا از این شرایط خسته شدم و هر بار که تصمیم میگیرم تغییر کنم، وقتی تنها میشم فکر و خیال گذشته دیوونم میکنه و کل انگیزمو یرای تغییر از بین میبره و فکر می‌کنم همیشه این قیافه ام بوده که جلوی پیشرفتمو گرفته. نمیدونم برای تغییر از کجا باید شروع کنم