با سلام و خسته نباشید.دختر 25 ساله ای هستم یک ماه و چند روز است با پسری که از خودم یک سال بزرگ تر است آشنا شده ام.او از ابتدا گفت که به من خیلی حس خوبی دارد و قصدش ازدواج است.من اوایل فقط برای سرگرمی با او حرف میزدم اما بعد فهمیدم که واقعا عاشقش هستم.از لحاظ ظاهری بسیار مناسب است خوش چهره خوش اندام ورزشکار قدبلند و فوتبالیست است.تنها عیبی که دارد که البته من با آن مشکلی ندارم این است که او دیپلم دارد من لیسانس.و الان میخواهم از مهر ماه دوباره بروم دانشگاه و رشته ی جدیدی را همان چیزی که همیشه آرزویش را داشتم بخوانم.من در محیط خانه اصلا حس محبت و عاطفه ام ارضا نمی شود.پدرم که حتی با ما حرف نمیزند و خیلی بیش از حد کودک است و مسخره ی عام و خاص است.مادرم هم فقط نصیحت میکند و یک زن افسرده است.از خودم بگویم که با این که از زیبایی کم ندارم اما تا حالا حتی یک خواستگار هم نداشته ام.و بسیار ناامید هستم.پسری که الان با او هستم من را از همه لحاظ قبول کرده.فقط می ترسم از اینده چون خودم وسواس دارم و دارو مصرف میکنم.من بچه نمی خواهم به هیچ عنوان تا اخر عمرم.آن پسر هم قبول کرده ولی میترسم روزی خانواده اش زیره پایش بنشینند یا خودش نظرش عوض شود.آن وقت من چکار کنم.وقتی که این همه با او زندگی کرده ام این همه عاشقش شده ام این همه به او وابسته شده ام چگونه از همسرم جدا شوم.آن پسر به او میگویم پس چرا برای ازدواجمان اقدامی نمی کنی.البته به همه خانواده اش جریان من را گفته است.می گوید فعلا شرایط ندارم
من هم دیگر خجالت میکشم بیشتر اصرار کنم.می گوید تا اول تیر به خواستگاری ات می ایم.از اخلاقش هم بگویم که اصلا اهل گوش دادن به حرف های من نیست.ولی من او را دوست دارم.می گویم چرا گوش نمی دهی می گوید دوست دارم فقط نگاهت کنم.نمی دانم چکار کنم.گاهی زبانش تیز است.و دلم می شکند.گاهی متلک می اندازد.نمی دانم چکار کنم.از طرفی از پدرم میترسم که بگوید چطور با این پسر اشنا شده ای.چرا دیپلم است و هزار چرای دیگر… نمی دانم چکار کنم.از شهصیت خودم هم بگویم که عاشق سکوت و ارامش و تنهایی هستم و انقدر ارزوی بر باد رفته و احساسات زیر پا گذاشته شده دارم که رغبتی به مردم ندارم.حالا نمی دانم چه شد که گذاشتم این پسر با من آشنا شود.خلاصه خودم هم خیلی دوست دارم کار کنم.و از طرفی هم می گویم می خواهم به دانشگاه بروم و از دوباره از لیسانس شروع کنم.تا دکترا بخوانم.ایا میشود در کنار ازدواج به این چیزها رسید.ایا کسی مسخره ام نمیکند .خانواده همسرم حرف در نمی اورند.خوده همسرم خسته نمی شود.و هزار چرای دیگر.لطفا راهنمایی ام کنید خیلی ممنون.