سلام. من دختری ۲۳ سالم.۵ سالم بود که پدرم سرپرستی پسرعمومو که حدودا ۱۴ ۱۵ ساله بود به عهده گرفت و چون پدرش فوت کرده بود و مادرشم ازدواج کرده بود و بچشو نمیخواس پدرم پسرعمومو اورد خونمون. وقتی حدودا ۶ سالم بود شروع به اذیت کردن من کرد. اولا فقط در حد دست زدن از رو لباس بود. کم کم بیشتر شد در حدی که شبا وقتی همه میخوابیدن میومد و لباسای منو درمیورد و …
من خیلی میترسیدم که به کسی چیزی بگم. چون همیشه بهم میگفت اگه کسی بفهمه دعوات میکنن و میزننتو اینا. منم انقد بچه بودم که فک مکردم واقعا اینجوریه و ازونجایی که تو ظاهر خیلی بچه ی مودب و آرومی بود میترسیدم حرفمو باور نکنن. البته میدونم که ترس الکی بود ولی خب بچه ۶ ساله چی میفهمه. به جایی رسید که شدم ۸ ساله و یکم عاقل شدم مثلا و یه شب که باز اومد بالا سرم بهش گفتم به بابا مگم اگه باز بیای. رفت و دیگه نیومد. یه مدت بعدشم بابام برا مادربزرگمو پسرعموم خونه گرفت و کلا رفتن از خونه ما
کم کم فراموش کردم این قضیرو در حدی که وقتی به ۱۷ سالگی رسیدم هیچی یادم نبود. یه بار که ۲ هفته ای اومدن پیشمون یه حسایی اومد سراغم. شبا حس مکردم ک من قبلا یه همچین صحنه هاییو دیدم ولی همش میگفتم نه بابا. اینا زایده ی تخیلاتته
ولی این تصویرا داشت دیوونم مکرد
تا اینکه سال بعد باز اومد پیشمون. قرار بود یه هفته بمونه که شب دوباره اون اتفاق افتاد. چشامو باز کردم دیدم لخت بالا سرم وایساده. فهمیدم تصویرایی که از بچگیام تو ذهنمه حقیقت داره. با اینکه فک مکردم تصویرا اتفاق نیفتاده ولی وقتی میومد خونمون شبا خوابم نمبرد از ترس.واسه همین شب قبلش یه چاقو گذاشتم زیر بالشم
چاقو رو برداشتم و تهدیدش کردم که میکشمش. همون موقع جم کرد کلا رفت از خونمون. سال بعدشم از اعتیاد مرد
با خود قضیه کنار اومدم. چن ماه پیشم به خانوادم گفتم این قضیرو
ولی الان ۲ تا مشکل دارم. اول اینکه معتاد بود. دوم اینکه من چون اون زمان خیلی بچه بودمو یه مدتم این قضیه پاک شده بود از ذهنم واسه همین دقیق یادم نمیاد که چه کارایی باهام کرده. همه چی تیکه تیکه یادم میاد. اونم مات و مبهم
میترسم که دیگه دختر نباشم و ایدز یا هپاتیت یا چیزی داشته بوده باشه که به منم داده باشه
از طرف دیگه هم ۴ ماهه ازدواج کردم. به شوهرم گفتم ولی گفتم دخولی درکار نبوده.با اینکه واقعا نمیدونم بوده یا نه.ولی از ترس این قضایا تو این مدت نذاشتم اصا دخولی انجام شه. همش به یه بهونه ای میگم الان نه. الان استرس دارم. الان خستم. الان کار دارم. از ترس اینکه پرده نداشته باشم. ایدز داشته باشم. دارم دیوونه میشم. ۳ سال منتطظر بودیم ازدواج‌کنیم ولی الان که رسیدیم به هم دارم از خودم دورش مکنم
آزمایشم میترسم برم. میترسم برم بگن پرده نداری. یا آزمایش بدم بگن ایدز اینا داری.اونوقت چی بگم به مامان بابام و شوهرم. دق میکنن
یا اصا همه چی اوکی باشه ولی خانواده و شوهرم بفهمن رفتم اینجاها. چجوری میتونم ثابت کنم که به خاطر پسرعموم بوده. نه به خاطر یه رابطه دیگه .شاید فک کنن رابطه داشتم و انداختم گردن پسرعموم.گفتم اون که مرده نمتونه ثابت کنه اینکارو نکرده پس بندازم گردن اون