سلام..
من دختری ۳۱ ساله هستم،از خانواده ای مذهبی..نزدیک به دوماه هست با فردی که ایشون هم ۳۷ سالشونه زیر نظر خانواده با هدف ازدواج آشنا شدم،
به دلیل اینکه ۲سال پیش از یکی از خواستگارانم درست هفته ای پیش از مراسم رسمی دروغهایی برملا شد،با مشورت و صلاحدید خانواده و خودم جواب منفی به ایشون و خانواده شون دادیم،که تا سالِ گذشته پیگیر بودند برای حضورِ مجدد..
خب بریم سر این رابطه،این خواستگار منو در محل کار دیدند و خواستن با خانواده بیان،خانواده من گفتن اول صحبت کنین دونفره بعد.
از اول به ایشون گفتم صداقت برام در اولویته و خانواده شون نقطه ی امنی برای من.متاسفانه بخاطر تجربه ی ۲سال پیش من به ایشون از اول اعتمادی نکردم..خیلی مراقب حتی داشبوردِ ماشینشون بودم!مادرشون فقط یکبار با ما تماس گرفتن..و دیگه خبری نشد ازشون..
تا اینکه دیدم خیلی چیزها به هم نمیخوره،باهاشون که مطرح کردم متوجه شدم…۲ساله جدا شدن،و به من چیزی نگفتن،گفتن عقد کرده بودن و بعد از ۲سال هنوز حکم صادر نشده..من این موضوع رو به خانواده نگفتم..چون مادرم به ایشون علاقمند شدن و اگر حقیقت رو بگم مامان کاملا بی اعتماد میشن و ناراحتی قلبی هم دارن.
این ۲ماه زیروروشون کردم..از لحاظ اخلاقی فرد ایده آلی هستن،در عین برخی تفاوت ها به تفاهم رسیدیم..ولی از وقتی متوجه شدم جداشدن نمیدونم چ کاری درسته..شروع کردم به خوندن مطالبی راجع به ازدواج با افراد مطلقه..میدونم به مشاوره هم نیاز دارم…اما..
نمیدونم الان بهترین راه حل چیه؟چرا خانواده ش زمانیکه تماس گرفتن چیزی نگفتن؟یا چرا خواست مهرش به دلم بشینه بعد این حقیقت رو بگه..خودش گفت میخواستم هربار بگم اما میترسیدم بری.
در ضمن من پدرم فوت شدن..یلحظه فکر کردم چون پدر یا برادری ندارم خواستن بازی کنن باهام..
الان میگن هرتصمیمی بگیری همونکارو میکنیم…من اینقدر تجربه ندارم ک تشخیص بدم..من تا بحال با مردی اینقدر پیوسته و مداوم صحبت نکرده یودم و اجازه ورود نداده بودم..
ممنون میشم کمکم کنید