م . بنده مدت ۴ سال است با پسری دوست هستم که در دانشگاه اشنا شدیم . ایشون اوایل رابطه خیلی خوب و احساسی بودن. ولی حدود یکسال بعد حین درس خوندن ب کار و حرفه و یادگیری اون پرداختن. و این باعث شد رابطه کمرنگ تر بشه. تماس و پیام و دیدار .هر وقت اعتراضی میکردم میگفتن بخاطر زندگیمونه ایندمونه بخوایم ازدواج کنیم. باهاش کنار اومدم سختی زیاد کشیدم . تحمل کردم. حالا این اقا بهم میگه تفاهم نداریم از اخلاقت و رفتارت خوشم نمیاد میگم کدوم اخلاق میگه نمیدونم. میگم پس بهانس میگه نه بالاخره پشت هر بهانه ای باید علتی یا دلیلی باشه. بعد میگم پس دوستم نداری میگه دارم ولی دوست داشتن نسبی. میگم پس وابسته ای میکه نه از اول وابسته نبودم و نیستم. میگه فقط از عشق خالیم درونم خالیه عشقی نیست که بهت ابراز کنم. اوایل بود چون کره عشقم روشن بود الان کره عشقم خاموش. شاید دوباره روشن بشه. میگم خوب باشه کات میکنیم منم میرم. میگه نه . نمیدونم خودمم چشمه داقونم. بهم فرصت بده فکر کنم. بهم فرصت بده برم پیش روانکاو . حال مشاور عزیز خیلی ناراحتم. شب و روز کارم شده گریه. کلا اشتها از دست دادم. گیج شدم باورش برام سخته درمونده ام چیکار کنم؟چی راست چی دروغ.؟ واقعا بهم علاقه داره یا نه؟ مبهم حرف میزنه