با سلام-امشب بعد کلی زمان دوباره به دنبال مشاوره گشتم تا با سایت شما آشنا شدم.من 29 سال و همسرم 30 سال-پسردایی دختر عمه هستیم-از بچگی اسمش روم بود و البته خانوادم نه موافق بودند و نه مخالف.تا به سن بلوغ رسیدم من و پسرداییم عاشق هم شدیم که حرفهای داییم خیلی تاثیر گذار بود اما حالا که باهم بودیم همه مخالف بودند از دوستی تا ازدواج-از خانواده من تا اون همه و همه.خانواده داییم میگفتند بزارید برید سرکار بعد الان زوده اما اون حرفهای داییم ازبچگی مغزمونو شستشو داده بود-بهر حال بعد 5سال دوستی بینمون بهم خورد و من به اولین پسری که سر راهم بود و گفت ازت خوشم اومده جواب دادم تا ازدواج کنم و انتقاممو از داییم بگیرم-پسرداییم هم با دختر همکلاسش دوست شده بود و پیشنهاد از طرف دختر بود و گویا خیلی پسر داییمو دوست داشت-من دانشجوی شهرستان شدم -طرف من هم واقعا دوستم داشت-هدف دوتامون ازدواج بود ولی اون آمادگی ازدواج نداشت-ومسیر رابطه با تماس و رابطه ما بجای ازدواج دوستی طولانی مدت شد و خانواده ها فهمیدند دو سه بار خاستگاری اومدند اینبار بابام بددتر کرد وازش شکایت کرد که من دختر به این نمیدم مزاحمت برا ما ایجاد میکنه-نه سربازی رفته بود نه کار نه پول -مثل پسرداییم بود اما میتونست رو پا خودش وایسه دیدم دارم نابود میشم بازم شکست خوردم و بعد کلی فشار و مشکلات تصمیم گرفتم از پسر داییم کمک بگیرم که یه نامزد صوری بکنیم و بعد بهم بزنیم-پسرداییم با خانوادش حرف زده بود و داییم برا اینکه از شر اون دختر راحت شه اومد با مامانم حرف زد و خیلی ساده و بچه گانه نامزد کردیم-من گذشته رو همه و همه فراموش کردم و باز وابستش شدم اما برا اون اینطور نبود همش من سراغشو میگرفتم و اون بی محلم میکرد-بازم محبت میکردم وکم نیاوردم از طرفی خانواده داییم هم هیچ احترام یا محبتی نمیکردند-انگار دنبال وسیله ای میگشتند که یه زن برا پسرشون مفتی بگیرند و بهش رسیدند وگرنه داییم چطور راضی شد دوتامون دانشجو ونامزد کنیم.نه خریدی نه محبتی نه احترامی-خانوادمم خیلی ناراحت شده بودند-حتی داییم عقدم نکرد که خرجم گردنش نیوفته فقط گف چون فامیلیم آزمایش ژنتیک باید بدید-منم میدونستم اینا برا اینه خرجی فعلا گردنشون نیفته-برا همین بعد یک سال زنگ زدم آزمایش ژنتیک تهران گفت هزینش تقریبی و مثلا 5میلیون میشه وقتی به پسرداییم گفتم و اونم به باباش داییم کلا بی خیال آزمایش شد اما رفتیم بیمارستان آزمایشی دادیم که گفت خون دوتاتون کمه -بعد چند وقت گوشی پسرداییمو چک کردم چندین شماره مشکوک ازش دیدم و برداشتم و پیگیری کردم فهمیدم اون دختر همکلاسیش باز ولکنش نیست و بهش زنگ یا پیام میده-به پدرمو دایی دیگری گفتم و اونا با داییم صحبت کردند و جریانو گفتند و باعث شدند داییم مخالفتی با عقد نکنه با این ظرط که خرجی هم نداره بکنه-(خانوادمم از جریان شرط من با پسرداییم بیخبر بودند-که نامزد کنیم بعد بهم بزنیم)فقط داشتم خودمو گول مبزدم و اشتباه پشت اشتباه-زندگیمو الکی الکی نابود کردم و نه قرب و منزلتی داشتم نه احترامی و نه مثل بقیه دخترها بودم-قبل عقد هم مهریه رو همسرم تعیین کرد و گفت 313 تا همینی که هست-باز هم دلخوری و درگیری چون کمتر از 714 سکه نداشتیم-مامانم دلش شکست اما باز هم چیزی نگفتند-پسرم گفت سکه ارزش نداره اگه همو بخوان-عقد کردیم و هرکی رفت سر زندگی خودش -کلی اتفاقات و دعوای تلخ افتاد بعد 15 ماه دانشجویی اسممون برا مکه در آومد و باز هم مخالفت داییم که من ندارم صبر کنید تا برید سرکار من خرج نمیکنم-داییم ندار نیست همین الانش بازنشسته سپاه و شغل آزادش 1میلاردیه-اما از من سو استفاده کردند و من دیر فهمیدم هرچند داییم به نسبت زنش خوبه-زنداییم اگه چیزی بگه و جوابش و بدی دعوا راه میندازه و فقط دنبال اینه نشون بده پسرش از بقیه داماداما بهتره-پدر من دکتری وفرهنگی ومادرم خانه دار و چهار خواهریم که دوتا از خواهرهام فرهنگی من سومی و چهارمی هم لیسانس داره که تازه ازدواج کرده و حتی زندگی اون از من بهتره-خلاصه بابام خرج مکه رو داد و گفت بعدا بهم بدید و رفتیم مکه اونجا هم بازم درگیری و دعوا-گاهی به کتک ختم میشد-بعد یکسال ناخاسته باردار شدم و برا سقط اقدام کردم اما همسرم مخالفت کرد گفت من میخوامش و خودم بزرگش میکنم و گفتم شاید با اومدنش همسرمم خوب شه و زندگیمون سرو سامون بگیره -بهتر شد خیلی بهتر اما باز هم زمانی که عصبی میشد هیشکی جلودارش نبود-با پارتی پدرم در یکی از شهر ها به صورتی قرارداردی همسرم در اداره دولتی استخدام شد-دعواهامون باز هم ادامه داشت چندین بار خواستیم جدا شیم که نشد-سال 90 رفتیم مکه و فروردین 98 سالگرد ازدواجمونه-اختلافات ما همچنان ادامه داره-حقوقش کمه اما در طول این مدت هم اون ارشد گرفت هم من -وضع مالیمون اصلا خوب نیست واقدامی برا کار بهتر یا استخدامی نمیکنه-فقط سر بکونه توگوشی و تو فضای مجازی بچرخه-نسبت به گذشته خیلی جا افتاده شده بهتر شده اما باز یه خشی داره-ولی من نسبت به گذشته داغون شدم چون زندگی خودمو خودم نابود کردم و راهی ندارم-کاش یه کم عقل داشتم کارم به اینجا نمیکشید-الان پسرم 6 سالشه وپیش دبستانیه-و در 280 کیلومتری ولایتمون زندگی میکنیم-اومدیم اینجا که هم سر کار بره هم وابستگیمون بیشتر شه هم مادر و خواهرش کمتر دخالت کنن-2 ساله با خواهرش قطع ارتباط کردیم اولایل به خواهر وخانواده من حسادت میکرد چون زندگی خوبی دارند و میخواست بین مارو بهم بزنه تا اینکه من باهاش قطع ارتباط کردم بعد چند وقت یه حرفهایی پشت سر من به همسرم گفته بود که مثلا شوهرش گفته که شوهرم باور کنه و همسرم میخواست منو طلاق بده تا فهمید اشتباهه با خواهرش قطع ارتباط کرد و2ساله قهریم-مادر شوهرمم اصلا مهربون نیست باهام البته باهیشکی مهربون نیس زبون تندی داره و حتی دایی بدبختم پیر شده از دستش-نه محبتی ازشون دیدم نه احترامی-شوهرم بهتر شده برام کلیه-با تمام نداری و بدبختی ساختم-الان مشکل خودم نیستم چون من نابود شدم رفت-مشکل پسرمه-میره پیش دوست داره دوشیفت بمونه چون تو خونه حوصلش سر میره و خونه رو دوست نداره-چون جز منو پدرش کسیو نمیبینه-خیلی اخلاقش بد شده-پرخاشگره-6 سالشه اما زود قهر میکنه و گریه میکنه-و شوهرم فقط کتک میزنه-سرگرمی پسرم شده گوشی لب تاپ-هرچی به همسرم میگم محبت کن با محبت رامش کن میگه غلط کرده پرو شده-مثل توه-تو هم حاظر جوابی و این بچه مثل توه-خواهش میکنم راهنماییم کنید-بخدا خستم-الان همسرم تقاضای انتقالی داده بیفتیم یا شهر خودمون یا کمی نزدیک تر-میگم پسرمون گناه داره خوب کردی میگه پسر کیلوی چند من فکر خودمم نزدیک خانوادم شم-نشده چیزی بخوایم وکوتاهی کنه-اما بد دهنه فحش های ناجور میده-به من مادر و پدرم-بخدا بریدم-نگران پسرمم که آیندش چجور میشه-منم همیشه کارم شده اشک ریختن-خودمم آزمون استخدامی دارم تلاش میکنم قبول شم تا کمک پسرم کنم پون باهشکی ارتباط نداریم بخاطر وضع مالی-بابام کمکم میکنه اما واقعا نمی دونم باید چکار کنم نه پولی دارم که برم مشاوره نه پولی که پسرمو ببرم بیرون بگردونم-هرجا هم بخوام برم مثل باشگاه روحیم خوب شه همسرم میگخ بشین خونه.فقط بگید چکار کنم خواهش میکنم.