سلام، من دختر ۱۹ ساله هستم،آخرای ۱۶سالگیم بود و من مشغول مدرسم بودم و اصلا به ازدواج فکر نمیکردم و آرزو داشتم روزی دکتر بشم،و تو رشتم موفق بودم ؛من باسن کمی که داشتم خواستگار زیاد داشتم ولی اصلا ذهنمو هیچ وقت درگیر ازدواج نمیکردم،تا اینکه یکی از خواستگارام منو از فامیل درجه یکم خواستگاری کرد ماه ها رفتن و آومدن و کلی در ظاهر آدم خوبی خودشونو جلوه میدادن و فامیل درجه یکم موضوع رو با خانوادم مطرح کرد من و خانوادم اصلا راضی به ازدواج نبودیم تا اینکه بقدری فامیل بندرو با ظاهرشون گول زدن که با پدرم صحبت کردن از اونجایی که فامیلم به پدرم خیلی تاثییر گذار بود، پدرم قبول کرد که من با، اون آقا ازدواج کنم من اصلا راضی نبودم و دوست وداشتم درسمو بخونم ولی شرایط یجوری شد که من مجبور به نامزدکردن با اون آقا شدم من ۱۶ سالم بود و اون آقا۲۷سال ،به محض اینکه من با اون آقا نامزد کردم ایشون در حق من خیانت کردن و من خیلی از اون بابت شکسته شدم ولی باز سعی کردم فراموش کنم وبه زندگی با اون آقا ادامه بدم، خواهر ایشون یک باز ازدواج کرده بودند و طلاق گرفته بود ، خواهرش و مادرش خیلی تو رابطه ما دخالت میکردن پیش از اندازه و ایشون مطیع مادرو خواهرشون بودن ، بطوری که خواهرش به خاطر شکستی که داشت همش میخواست منو عذاب بده و اون تجربه های تلخی که اون تجربه کرده بود سعی میکرد از طریق برادرش به من القا کنه ، و من رابطمون میگذشت ذاغون و داغون تر میشدم نامزد سابقم بعد از ۳ هفته میومد پیشم اونم از۲۱ شب تا ۱۲ شب اونم با اجازه ی مادرشو خواهرش ، منو ماه ها ول میکرد به اومون خدا میرفت بدون هیچ دلیلی، خواهرش میخواست ازدواح کنه و میخواستن که من و فامیل در جریان نباشیم؛ و با خواهرش و دوست پسر خواهرش و برادرش و دوست دختر برادرش به گردش و مسافرت میرفتن و منو نادیده میگرفت از ی طرف خواهرش عکسای دسته جمعیشونو تو فضای مجازی میزاشت و من عذاب میکشیدم ،من همش ۱۷ سالم بود و اون اقا و خواهرشو مادرش منو شکنجه روحی میکردن، طوری که من به یاد ندارم ی روز خوب با اون اقا داشته باشم حتی بعد از اشتیمون منو به کافه یا اون جایی که با اونا میرفت ببره، تا اینکه خواهرش نامزد کرد همه چی بدترو بدتر شد اون اقا دیگه به من کوچک ترین اهمیتو نمیداد چون خواهرش یکبار شکست خورده بود فقط فکرش‌پیش خواهرش و دومادشون بود همش سعی میکرد که خواهرش بهترین رابطه و زندگیو داشته باشع همش یا دومادشون وخواهرش شوخی میکردو سعی میکرد که دومادشون از نامزدی با خواهرش راضی باشه و همش وقتشو با اونا میگذروند و بدون من ،ولی برای من که نامزدش بودم کوچک ترین سعی نمیکردو من هفته ها تنها بودم و این منو بیشتر عذاب میداد، روزا میگذشت بی احترامی از جانب اون اقا و خواهرشو مادرش بیشتر و بیشتر میشد تا حدی که من حتی حق نداشتم بیشتر از ۱ دقیقه با نامزدم صحبت کنم مادرش جلوی پدرم تو خونمون گفت فقط یکباز تو روز اونم ۱ دقیقه حق دارین صحبت کنید، من از نامزدم خواستم که جدا بشیم ولی اون اصرار کرد که ادامه بدیم و من به خاطر محیط کوچیکی که زندگی میکنیم مجبور شدم قبول کنم مادرو خواهر ایشون همه کار میکردن که رابطه من و نامزدم از بین بره ولی من با چنگ و دندون اون رابطه رو نگه داشته بودم تا اینکه خواهرش عروسی کرد و من همچنان نامزد بود تو عروسی خواهرش چه بی احترامی که به من کردن بماند فردای روز عروسی خواهرش ،مادر نامزدم دیگع زده بود به سیم آخر جلوی من به مهمونشون گفت دخترم میگه فقط منتظرم عروسیم تموم بشه بعد کار عروسمونو یسره کنم بره (یعنی طلاقش میدیم)من نابود شدم رفتم تو اتاق و کلی گریه کردم تا نامزدم اومدو نازمو کشید تا از دل من دربیاره مادرش که دید پسرش با من خوب شده چه بلا هاکه سر من نیورد ، خلاصه بعد از یک ماه اولین سالگرد نامزدیمون شد و خواهرش با شوهرش اومدن خونه نامزدم و نزاشتن نامزدم بیش من بیاد و با خواهرش و دومادشون و برادرش ورفتن خوش گذرونی، تا ۱۰ شب ایشون اومدن خونه ما و یکی دوساعت بعد رفت اینکه من چقدر داغون شدم اون روز بمانداولین ساگرد عقدمون بود و من دلشکسته و گریون وتنها ، من نابود شدن زندگیمو تو دستای ی دختر عقده ای ی زن عقده ای ی مرد عقده ای میدیدم و از دستم کاری بر نمیومد ، من اصلا راضی به ازدولج با اون اقا نبودم خانواده ایشون بود که چند ماه اصرار داشتن که من عروسشون بشم ، زندگی منو نابود میکردن ، من همش ۱۷ سالم بود که تصمیم گرفتم جدا بشم و این تصمیم تو شهر کوچیک اصلا کار آسونی نبود ، یکسال فشار روانی روم بود که من کاری به زندگی کسی نداشتم ولی ی از خدا بی خبر اومدو منو پیش دوست و دشمنم خارم کرد، الان نزدیک یکساله که از اون ماجرا میگذره و جوری وانمود میکنم که جدایی اصلا تاثییری روم نذاشته و نمیتونم حتی بگم که چقدر اون خانواده منو نابود کردن اونم تو سن ۱۷ سالگیم ، دارم سعیمو میکنم که به امید خدا برای پزشکی کنکور بدم و خانوادمم همع جوره پشتمن و من دوباره سر پا شدم ، تنها چیزی که منو داره اذیت میکنه اینکه ی ادم چطور میتونه بیاد زندگی ی دختر ۱۷ سالرو از رو عقده هاش بسوزونه و خراب کنه و چیزی که عذابم میده اینکه هر زمان که یادم میوفتن از خدا میخوام که جوابشونو بده و سیلی محکمی بهشون بزنه تا دخترای مردمو نابود نکن و همین حس منفی کع تو من جمع شده واقعا داره عذابم میده همش در حال نفرین کردنم و قلبم آروم نمیگیره میخوام این حسو از خودم دور کنم ولی نمیتونم میترسم همین حس منفی منو از آینده خوبی که میتونم برای خودم بسازم منو دور کنه لطفا منو راهنمایی کنید از لحاظ فکری آرامش ندارم همش حس میکنم اون دختر منو به دردی که میکشید مبتلا کرد و خودش که حالا ازدواج کرده از بار روانی اون درد خارج شده و این منو خیلی ناراحت میکنه و من از درون خیلی ناراحتم