سلام
اسم من مهدی هستش و 16 سال دارم من عاشق دختر _دختر عموم هستم که اسمش هستی هستم و 14 سال داره
من هر وقت اونو میبینم کلا دست و پا و گم میکنم نمیدونم چیکار میکنم
و نمیدونم چی میگم من از رفتارای اون فهمیدم که دوسم داره و ما هیچ وقت به دقیقه هم تنها نشدیم درباره اینده حرف بزنیم همیشه هر جا میرفتیم به بچه رو همراه ما میفرتسادن یه سال قبل معلم هنرمون گفته بود نقاشی و خط هات رو بکش و بنویس بفرست بابام هم گفت با هستی برید اتاق بکشید و ما که رفتیم داداشم و پسر عموم هم کنار ما اومد نقاشی اخر که میکشیدیم دیگع تو یه A4 بود دو تا مونم خم شده بودیم دم گوشم گفت میخوام یه چه بهت بگم ولی بجه ها اینجان بعدن بهت میگم و اونا شب رفتن خونه خودشون و یه ماه دیدیم اونا و من تو اون یه ماه فکر میکردم بنظرت چی میخواد بگه بهم و یه ماه شد و من پسر عموی دیگم مریضه عقلی داره یا همون روانی هستش اون تب کرده بود و تشنج کرده موقع کرونا هم بود اونا هم تو اطراف ارومیه هستن و دکتر خوبی ندارن مامان من هم پرستاره و تو تبریز هستیم و رفتیم اونجا دیدم هستی هم اونجاس من سریع که هیچ کس حواسش بهمون نبود بهش گفتم چی میخواستی بهم بگی برگشت گفت میخواستم بهت بگم دفتر خاطراتت رو بیار کارش دارم و منم گفتم اوکی میارم و دیگع هر وقت میرفتیم اونجا یادم میرفت و بنظرم مامانش دید و بهم شک کرد
چند ماه بعد ما دوباره رفتیم خونه مادر بزرگم و اونا هم اومدن عموم گفت مهدی حاضر شو میریم وسایل بخریم و من گفتم نه و دیدم هستی حاضر میشه بره گفتم منم میرم و لباس هامو نپوشیدم با لباس های خونه میگفتم میرم مامان هستی و مامانم و عمم گفت لباستو بپوش من گفتم نه هستی یه کلمه گفت مهدی زود لباساتو بپوش بریم دیگه من سریع گفتم باشه رفتم حاضر شدم اون تو گفتم من خودمو خیلی بد چخ دادم الان همه فهمیدن من بین حرف اونا و حرف هستی فرق میزارم و اومدم بیرون دیدم همه ضل زدن بهم و منم سرمو انداختم پایین رفتم بیرون و من دیدم اون نشسته پشت منم رفتم نشستم کنارش و وسایل ها رو گرفت و اون وسط هیچ اتفاقی نیافتاد ولی راه برگشت باران اومد و پنجره های ماشین عمم خرابه بسته نمیشد باید با دست بالا میکشیدیش پنجره های ما هم که باز بود باران زد به کنار های صندلی خیس شد و دو تایی تو وسط به هم چسبیدیم و رسیدیم خونه دیدم هستی و مامانش رفتن زیر زمین با هم اروم حرف میزنن و هستی هم سرشو انداخته پایین و اومد بیرون گفت مهدی هر کی پرسید تو جلو نشسته بودی من عقب کفتم اوکی و دیدم نشسته کنار حیاط کنار حیاط هم از هیج جای خونه دیده نمیشه چون کنار دستشویب هستش دیده نمیشه باید یکی بیاد وسط حیاط تا دیده شه رفتم نشستم کنارش و دیدم یکم فاصله گرفت و بعد بلند شد رفت من اینجا مطمین شد مامانش گفته ازم دوری کنه و تا الان هم بخاطر اینکه پشتش حرف نزنن سعی میکنه ازم یکم دوری کنه یعنی دختره راضیه ولی مامانش نه
ترو خدا اگه یکی میدونه من چیکار کنم که دل مامانش هم بدست بیارم بگع اگه میدونید بگید ممنون میشم دوستان