با سلام و احترام
بنده آقا 41 ساله دارای تحصیلات دبیرستان هستم. اما بدلیل شغلی که دارم و کار با اینترنت شاید سوادم از بعضی از لیسانسه ها بیشتر باشه. 4 خواهر دارم و تنها فرزند ذکور خانواده و فرزند سوم هستم. همسرم 36 ساله لیسانس حوزوی هستن.9 ساله ازدواج کردیم. خانه بنده آپارتمانی و دو طبقه هست و من طبقه بالا و مادرم به تنهایی در طبقه پایین زندگی می کنه. پدرم 5 ساله فوت کردند. راه پله و حیاط مشترک هست. متاسفانه همسرم اصلا چشم دیدن خانواده من رو نداره و بعد از 4 سال زندگی همراه با خانواده‌ی من، بهانه گیری ها و اینکه مستقل زندکی کنیم شروع شد. در نهایت بعد از یکماه قهر کردن و رفتن به خانه پدری در سال 96، همسرم به خانه برگشت و با همه اقوام من قطع رابطه کرد و حدود یک سال و نیم هست که با هیچکس حرف نمیزنه و کلا در طبقه بالا هست. کسی هم کاری به کارش نداره. نه دخالتی نه چیزی. منتهی هر گاه که من با همسرم اختلافی پیدا می کنم و دعوامون میشه ایشون دچار توهم شدیدی هستند و همیشه فکر می کنن دلیل دعوای ما مادر بیچاره من هست در حالی که مادرم روحش هم خبر نداره. این طرز فکر اونقدر همسرم رو تحت تاثیر قرار داده بود بطوری که مدام جهت جلب محبت من دعا می گرفت و یا قرآن می خوند. در نهایت سه ماه پیش سر موضوعی دعوامون شد که دیگه کلا قهر کردند و رفتند خونه پدرشون .
متاسفانه همسر بنده کوچکترین صحبتها، حرفها و کارهایی که خونه من و بین خودش میشد مدام میرفت به مادرش اطلاع میداد. همه اسرار زندگی من و خونوادم دست مادرش بود. سر این موضوع هم چند بار دعوا کردیم. حتی سال 96 که خانم قهر کرده بودن رفتیم پیش مشاور. اونجا قول دادند دیگه حرفهای خونه منو به کسی نگن اما نتونست خودش رو نگه داره. بازم میگفت. هیچگاه پشت من نبوده و مدام غیبت من رو پیش خانواده اش کرده. هیچگاه ارزشی برای من قائل نبوده و احساس می کنه توی دنیا فقط خانواده این هست و تمام. هیچ ارزشی به خانواده من قائل نبوده. بسیار مامایی هست و هر کاری رو با نظر مادرش انجام میده. خلاصه آخرین باری که رفت من رفتم با پدر و مادرش صحبت کردم که متاسفانه پدرش مدام تکرار میکرد دختر من دیگه با تو زندگی نخواهد کرد. که بعد از کلی بحث من هم عصبانی شدم گفتم به درک که زندگی نمی کنه. اونها هم فرداش رفتن با ادعاهای دروغ و واهی علیه من شکایت کردن.
مبنی بر ترک انفاق، اتهام دزدی زدن به دخترشون و درخواست مسکن مستقل. من هم علیه ایشون مبنی بر تمکین شکایت کردم که فعلا رای برای هیچکدوم صادر نشده. بعد از 5 روز همسرم زنگ زد و با کلی فحش و ناسزا گفت بیا بچه های خودت رو ببر من نمی تونم نگه دارم. مادرش هم زنگ زد به مادرم گفت بیاین بچه یتیمهای خودتون رو ببرید. که بچه ها رو آوردن و تحویل بنده دادن. بعد رفت شکایت کرد که شوهرم نمیزاره بچه هامو ببینم. من حضانت بچه ها رو می خوام. الان با حکم دادگاه دو تا دختر بچه 3 و 7 ساله پیش ایشون هستن. خلاصه همسرم خیلی دروغگو و حسود هست و عین بچه ها رفتار می کنه. هر وقت میرم به مادرم سر میزنم این انگار از حسادت داره میترکه. یه جورایی از نظر روانی هم انگار مشکل داره. این دفعه که رفته همه جا میره به دروغ میگه همسرم به من خرجی نمیده. خلاصه همه تقصیرها رو میندازه گردن من و خانواده من. یه اخلاقی هم داره یعنی مار زنده بندازی گردنش هیچ وقت گناهش رو گردن نمیگیره. خیلی دلم ازش پره اما باز دوستش دارم. خیلی به من خیانت کرده. خیلی علیه من صحبت کرده و می کنه. انگار من اصلا شوهرش نیستم. منو دوست داره اما عاشق من نیست. اما من بیشتر دوستش دارم.
قبل از قهر کردن هم چند ماهی بود می دیدم انگار از من فاصله گرفته. حتی از نظر جنسی هم تمایلش کم بود. موقع خواب اکثرا پشتش به من بود. هیچ وقت به من نمیگفت دوستت دارم. اما من میگفتم. وقتی من می گفتم اونم مجبور میشد بگه منم دوستت دارم. نمی دونم دردش چی بود. چند سال بود انگار به زور نشسته بود تو اون خونه. انگار قرار بود فقط بره. یعنی دلش به کار نمیرفت و ….. اما حدود یک سال اول بعد از ازدواج خوب بود. هر وقت منو ناراحت یا عصبانی میکرد میومد با گریه میفتاد به دست و پای من. میگفت منو ببخش که نارحتت کردم. اما حیف بعدش خیلی عوض شد. خراب شد. مادرش هم زیاد دخالت می کنه.
چند روز پیش در تلگرام پیام دادم و کلی نصیحتش کردم برای اینکه برگرده و دست از اینکارهای احمقانه برداره. بهش گفتم این زندگی حیفه. قدرش رو بدون. ما خونه داریم. ماشین داریم. مغازه داریم. مستاجر نیستیم. چرا می خوای مستاجری بکشی. چرا آینده دو تا بچه رو خراب می کنی. فکر نکن پدر و مادرت همیشه زنده هستن. یه روز چشم باز میکنی میبینی هیچکس دورو برت نیست تنها موندی. دادگاه نمی تونه کاری کنه. فوقش محکوم میشم به نفقه یا مهریه. اگر مجبورم کنی مهریه ات رو میدم طلاقت هم نمیدم تا آخر عمرت معلق نگه میدارم خودمم میرم سراغ یه زندگی جدید.
اونم جواب داد من تو زندگی خواسته هایی دارم که بهش نرسیدم. یا مسکن جداگونه میگیری و یه تعهد میدی که هوای منو داشته باشی یا من نمیام. من خودم صلاح خودم رو میدونم. برای خودم آینده دارم. بچه نیستم منو نصیحت کنی.
راستش من هم بشدت دلتنگ و افسرده شدم بطوری که تا 8 کیلو لاغر شدم. همسرم رو دوست دارم خیلی دلم می خواد برگرده اما….
و بیشتر نگران آینده و سرنوشت بچه ها هم هستم. از طرفی نمی تونم مادر پیرم رو تنها بزارم از طرفی هم نمی تونم از زندگیم بگذرم. زندگیم داره خراب میشه. از طرفی میگم اگه برای همسرم خونه جدا اجاره کنم اونو دیگه نمی تونم کنترلش کنم. مدام خواسته هاش بیشتر میشه و فکر می کنن من ترسیدم. اصلا گیج شدم بخدا. بدجور فشار رومه. خودم هم آدمی هستم بسیار زن دوست و عاشق پیشه.
الان افتادم تو فکر اینکه تجدید فراش کنم. خیلی تنها شدم. گیج شدم اصلا. نمی دونم چیکار کنم. می خوام جای خالی همسرم رو با یه همسر دیگه پر کنم. با خودم میگم یه خونه مجزا براش اجاره کنم بره بشینه و یه همسر دوم هم صیغه کنم بیارم تو خونه قبلی پیش مادرم تا مادرم تنها نباشه. مادرم 75 سالشه مریضه تنهاست پدر هم ندارم.
یعنی می خوام دو تا زن داشته باشم. یک روز در میان هم میرم پیش یکی از زنها. اینطوری دیگه نه مادرم تنها میمونه نه زندگی قبلیم رو از دست میدم. چیکار کنم بنظرتون؟ 
همه میگن تو دیوونه شدی. مگه زن اولت قبول می کنه که زن دوم بگیری. میگم خب بهش میگم اگه میخوای خونه مجزا برات بگیرم شرط من اینه که با ازدواح دوم موافقت کنی. یا اصلا بهش نمیگم می خوام ازدواج کنم. یه خونه براش میگیرم بعد میرم ازدواج می کنم.
از طرفی هم همه میگن طلاقش بده. یه زن اینهمه در حق شوهرش خیانت بکنه. علیه شوهرش به دروغ شکایت کنه. اینهمه دروغ تهمت و افترا بهش بزنه رو نباید نگه داشت.
لطفا کمکم کنید.