مشاوره خانواده
سلام و وقت بخیر دختری 25 ساله هستم، که یک خواهر 19ساله دارم پدر و مادرم از ابتدا ازدواج اشتباهی داشتن پدرم از زمانی که یاد دارم معتاد بود و مادرم قبل از بدنیا اومدن خواهرم افسردگی حاد داشت وقتایی که پدرم خونه نبود با هر اشتباهی کوچیکی منو کتک میزد طوری که هنوز یادم مونده وقتی سه سالم بود چون شام و ناهار رو جابجا میگفتم کبریت آورده بود و بهم می گفت اگه درست نگم اتیشم میزنه بعد از تولد خواهرم نسبتا بهتر شد ولی تغییر خاصی نکرد البته مادرم تو زندگی زیاد سختی کشیده ولی باز هم توجیه خوبی برای این رفتارا نیست، تا قبل از دانشگاه رفتن افسردگی داشتم ولی خواهرم دختر شاد و اجتماعی بود تا اینکه رفتم دانشگاه و عاشق شدم ولی حماقت کردم مادرمو محرم خودم قرار دادم و اون دوره مادرم سرطان گرفته بود که در آخر یه مسائلی پیش اومد و مادرم به اون پسر فحاشی کرد و رابطه ما تموم شد نه تنها در زمینه عاطفی بلکه در زمینه دوستی هم مادرم تو روابط دوستیم دخالت میکرد و حتی باهاشون دهن به دهن میشد طوری که من الان واهمه دارم با مردم برخورد کنم بعد از شکست عاطفی تصمیم گرفتم با تحصیل خودمو بازیابی کنم و این شد که دو ساله دانشجوی ارشدم و یک بار مادرم با من اومد که خوابگاهمو ببینه ولی چون هم اتاقیم سیگاری بود با هم اتاقیم دهن به دهن شد و کلی فحاشی رد و بدل شد و ابروم جلوی دوستام و سرپرستی رفت کاش فقط دردم مادرم بود پدرم نسبتا آدم ارومیه و آدمیه که خیلی بخاطر ما خودشو آزرده خاطر نمیکنه بیشتر بیرونه و با دوستاش میره مواد مصرف میکنه، یادم میاد تازه مقطع کارشناسی فارغ التحصیل شده بودم که بهونه کار رفته بود شهر دیگه و خدارو شاهد میگیرم که در ماه ما و مادرمون با 200,300 تومن سر میکردیم مدام بهش زنگ میزدیم که پول بفرسته که حداقل بتونیم مایحتاجمون بگیریم و در حد 300تومن برامون میفرستاد و مادرم هر روز صبح با گریه و نفرین ما رو بیدار میکرد که به پدرمون زنگ بزنیم که یا برگرده خونه یا ما رو هم ببره همون شهر با اصرار نقل مکان کردیم یه شهر جدید و با خواهرم کلی هیجان داشتیم ولی طولی نکشید که پدرم به بهونه کار دوباره برگشت همون شهر خودمون و ما تو خونه و شهر جدید گاهی اوقات هفته ها و ماه ها تنها بودیم و باز هم با 300 تومن میگذروندیم و همون زمان من برای کنکور ارشد مطالعه میکردم بخاطر این جریانات من قوی تر و پوست کلفت تر شدم ولی بالعکس خواهرم به شدت افسرده شده و به شدت از مرد ها متنفره خواهرم آنقدر حالش بده که حتی موهاش هم شونه نمیکنه و شاید تا یه ماه حموم نمیره و اصلا پاشو از خونه بیرون نمیذاره حتی برای اشغال گذاشتن هم بیرون نمیره اصلا دیگه نمیشناسمش، من به عنوان یه دختر 25 ساله نه شغل دارم نه مورد خوب برای ازدواج چند باری مورد ازدواج برام پیدا شد ولی تا میفهمیدن بابام معتاده میرفتن پشت سرشون هم نگاه نمیکردن تو در و همسایه و فامیل بی آبرو شدیم دلم میخواد برم اصلا جدا زندگی کنم ولی خب پول میخواد من ادم ناشکری نیستم منم روزای خوب داشتم ولی این شرایط واقعا برای دو تا دختر جوون خوب نیست مادرم تمام عقده های چند ساله شو سر ما خالی میکنه مدام به من و خواهرم میگه بی عرضه های اوتیسمی عقب افتاده ها، تر خدا بهم بگین چیکار کنم خواهرم به معنای واقعی از یه دختر شاد و پر انرژی و باهوش تبدیل شده به یه آدم افسرده و بدبین و بی انگیزه لطفاً بهم بگین برای نجات خودم و خواهرم چیکار کنم؟؟؟