سلام. من 45 سال دارم مرد و شغلم مهندسی عمران. با 18 سال زندگی مشترک بدون بچه. که یکسال از این سالها رو به فکر جدایی بودیم. البته بیشتر از جانب من.
تقریبا هفده سال برای زنگیم بشدت تلاش کردم چه در حوزه کار و چه در حوزه خانواده. اما بعد از سالها تقریبا زندگی ما به جایی ختم شد که از گذشته نفرت داشتم و به اینده هیچ امیدی نداشتم. همسرم بیماری های زیادی رو تجربه کرد اما تا تونستم سنگ صبورش بودم هم خودش هم خانوادش. تا جایی که زندگی خودم فراموش شد. علیرغم خواهشهای زیاد از همسرم برای ساختن یه زنگی نرمال نه از جهت صرفا نتیجه مطلوب بلکه از جهت تلاش و ارزشمند کردن گزر عمری که حتی اگر نتیجه ان باشه بیماری و بی بچگی و …… اما متاسفانه توی این سالها کمترین تلاش از جانب ایشون بود حتی برای خودش و برای اوقات فراغتش که اکثرا به حل فصل مشکلات خانواده خودش و گاهی به زاری و گریه به خاطر بیماری های خودش میگذشت. ایشان به دلیل ساییدگی مادر زادی مفصل ران مدتها توان راه رفتن نداشتن که با عمل جراحی بهبود نسبی حاصل شد. در کنار این روماتیسم مفصلی شدید گرفتند. کنار این موضوع عوارض دارو باعث سل روماتیسمی که از بوی هر چی که معطر بود حالش بهم میخورد و بیماری زنان و قاعدگی مدام تقریبا بیست روز در ماه و مشکل نازایی و اما برای من ارزشمند و دوست داشتنی بود بشدت. تا جایی که روزهایی که منزل نبود حتی دلم برای صدای عصاش تنگ میشد. سالها به تنهایی گذشت و یه روز تصمیم گرفتم توقعاتم رو از زندگی بردارم و راهم رو جدا کنم. این مسیر رو یک ساله شروع کردم و شاید به جرات میشه گفت هر روز مردن رو از خدا خواستم. اما نشد. من ماندنم مرگ تدیجی بود و اما رفتنم شد مردن دما دم و هر روز . من تمام پلهای پت سرم رو خراب کردم که نتونم برگردم. سعی کردم دلش رو بشکنم که از من دل بکنه با حرف ب بهانه با حرف نزدن و سکوت. اما کسی نبود بهم یاد بده خودم چجوری دل بکنم از زندگی که تمام بلیط هاش سوخته بود. بلیط بچه دار شدن و نشدن با این توضیح که هیچ وت راضی نشد برای بچه دار شدن و نشدن به جایی مراجعه کنیم یا با خودش به توافقی برسیم و تمام این سالها من بلا تکلیف بودم. بلیط بچه از پرورشگاه اوردن هم با ز به همین دلیل و بلیط تمام مسیرهایی که راهی برای بچه داشتن بود. برای روحیه و کاهش مریضی خیلی تلاش کردم که کاری یا سرگرمی برای خودش داشته باشه حتی در حد کلاسهای شاید بی نتیجه در حد یاد گرفتن رانندگی برای انجام امورات مربوط به خودش. و….. سالها تمام خواسته های من و زنگی رو ندید گرفت و سالها فقط محبت کردم و اما محبت هم دیدم. بسیار انسان مهربان و غمخواری هستند برای همه و من سالها به تمام معنی عاشقش بودم. الان در صدد تشکیل زندگی بهتر هستم اما توان اجرای طلاق رو دارم نه از ذهنم بیرون میره. شبانه روز قربان صدقه تمام وجودش میشم اما میدونم ادامه زنگی برابره با اینده بی نتیجه و تبدیل محبت من به کینه به خاطر تمام نداشته هام تو زندگی من از نعمت حتی یه نزدیکی بدون مشکل بی بهره بودم ولی ادامه دادم به امید و امیدم بعد از سالها نا امید شد. کمکم کنید باور کنید هر ساعت مردن برام سعادته اما اتفاق نمی افته.