سلام خلاصه عرض میکنم که خستتون نکنم میدونم همه فکر میکنن همه ی پدرو مادرا خیر خواه بچه شونن اما پدرو مادر من هیچی برام نمیخوان یعنی دیر فهمیدم شایدم نمیخواستم قبول کنم که مادرم به شدت بی رحمه و اصلا برام اینده ای در نظر نگرفته مثل پدرو مادرای دیگ برای این میگم بی رحم چون الان که آنالیز میکنم رفتاراشو احساس میکنم پر از عقده ن همه و از جمله مادرم برای همین بی رحم شده و همونو سر بچه هاشم خالی میکنه نسبت به هیچ کسی دلسوزی نداره و فکر میکنم شاید چون همین رفتارو با خودش داشتن چون وقتی مادرش و پدزشبااختلاف چند روز فوت کردن ذره ای ناراحت نشد و موقعی که مریض بودن دل نسوزند که اونارو مراقبت کنه و.. همیشه یادمون داده بی رحم باشیم پدرمو از بچگی تحریک میکرد مارو کتک بزنه نمیفهمیدم چرا من اون موقع سنم خیلی کم بود و واقعا معصوم بودم ولی همیشه فکر فرار از خونه داشتم اما هیچوقت نکردم چون نمیخواستم ابروشونو ببرم پدرم هیچ کاره بود فقط اختیار عقلو همه چیزش دست مادرم بود من با کلی مخالفت رفتم سرکار از پونزده سالگی که بتونم دانشگاه برم درس بخونم قرار نبود حتی تا کلاس پنجم ابتداییمو بخونم قرار بود بریم روستا حتی ولی پافشاری کرد خواهرم شهر بمونیم وقتی دوران مدرسه دیدم خرجی ندارم همه پولامو دادم جای بدهیای مادرم هنوزم همین‌کارو میکنم اما نه تنها تشکر نکرد بلکه همه جا جلوی آشنا و غریبه تحقیرم میکرد و کارمو بی ارزش نشون میداد من همیشه دوست داشتم محبت کنم بلکه محبت مادریشو ببینم من روحیم خیلی لطیفو حساسه و برام خیلی سخته تصور اینکه مثل اون سنگ دل باشم خواهرم به پیشرفتهای من حسادت میکرد و خانه همیشه متشنج بود بااون اوضاع من درس میخوندم و شاید تنها دلیل اشتیاقم برای درس خوندن خلاص شدن از این خونه بود چون میدونستم ازدواج برای فرار از خونه اصلا درست نیست اما وقتی دانشجو شدم بااینکه دانشگاه دولتی قبول شدم اما بازهم خرج و مخارج داشتم برای این میگم هیچی برای ما نمیخواست مادرم چون نه فقط درس نه ازدواج خوب حتی یبار ندیدم نگرانم بشه موهامو شونه کنه یا حمایتم کنه و..من سرکار میرفتم اما چون کرایه رفت و امدم رو نداشتم مجبور بودم کارهای نزدیک به خونه و غیر تخصصی رو برم که پول کرایه ندم اما محیط خیلی خیلی بدی داشت اولین کارهایی که تو سن پایین رفتم بهم تعرض کردن البته من اجازه ندادم و تنها دلیل صبوریم گرفتن حقوقم بود اما وقتی که طاقتم تموم شد ناچارا از کار بیرون اومدم حقوقم رو ندادن و بهم تهمت دزدی هم زدن خواستم شکایت کنم و به خونواده گفتم جز اینکه بگن ابروی تو میره و مقصر تویی حمایتی ندیدم من حتی یکروز پدرمو بردم سرکار گفتم بزار فکر نکنن بی کسو کارم اما پدرم جز بله چشم قربان گفتن حرفی بلد نبود و دلم سوخت براش از همونجا کتو شلوار خریدم و گفتم برگرد شکایت نکردم و از مرد مذهبی ای که داخل همون محل کارم بود کمک گرفتم حقوقم رو گرفتم اما بیستو دو سال تمام کارهایی که رفتم همینطور به واسطه ی دیگران حلپس گرفته شد و احساس میکنم به شدت احساس میکنم سرکوب شدم همیشه من مقصر شناخته شدم همیشه باید ساکت میشدم و از خودم دفاعی نمیکردم تااینکه یکروز از کسی کمک گرفتم که متاسفانه عاشقم شد یعنی همه عاشقم شدن اما این خلافکار بود و تهدیدم میکرد که حتما باید ازدواج کنم نخواستم به خانواده بگم اما خواهرم به حالتی که انگار گناه بزرگی کردم به خانواده گفت میدانستم جز ترس و فوحش و.. کاری از دستشان برنمی آید پدرم میگفت که اگر ابروم برود و کسی حرفی بزند میکشمت و… این حرفها برایم عادی شده بودفقط میخوام بپرسم شکایتم رو پس بگیرم یا نه من خسته شدم از اینکه اینهمه سال سکوت کردم و همیشه گفتند تو مقصری احساس تنهایی میکنگ و میدانم نباید به هر کسی رو بزنم اما لااقل اگر خانواده ام بهم اعتماد داشتند نگران تهدید و هیچ اتفاقی نبودم ولی میترسم اگر حرفی پشت سرم دربیاردو.. اولین نفر خانوادس که مرا میکشد من هیچوقت دوست نداشتم خودم رو به بقیه ثابت کنم اما اطرافم دور تا دورم کسانی هستند که ذره ای من رو نمیشناسند من هر اشتباهیم که کردم و یا بکنم بخاطره محدودیتها و فشارهای خانواده س من چی کار کنم دست از اهدافم بکشم شکایت نکنم بکنم من اهل جنگ نبودمو نیستم اما مجبورم وگرنه همیشه من مقصر شناخته میشم