سلام
من و همسرم با عشق ازدواج کردیم سالها بدون هیچ زیاده روی باهم دوست بودیم بعد نامزدی کم کم انگار سرد شد یا نمیدونم انگار پوسته اخلاقی واقعیشو نشونم داد.خلاصه که خیلی تغییر کرد.یبار سرد یبار گرم هرموقع دلش میخواد میخنده و همه باید بخندن هر موقع من یا بقیه ناراحتیم کوچکترین اهمیتی نمیده که بخواد برطرف کنه.بی مسئولیته اونم باز دز بالا.وقتی مهمون داریم یا میخوایم بریم همونی اصلا رعایت نمیکنه خیلی وقتا خونه نمیاد وقتی مهمون هست یا من با بقیه میرم مهمونی و اون نمیاد با بهانه های مختلف چندروز پیش یه دورهمی داشتم و فقط برای اینکه دوست نداشت کسی بیاد خونه رفت دیروقت میوه اورد اونم من گفته بودم چمدمدل بگیره وقتی میدونم میتونه تهیه کنه از لج نه تلفن جواب داد نه کاری ک ازش خواستم گرد.انگار میخواد کل دنیا رد پایه اون بچرخه اوایل خیلی بی اعتماد بنفس بود از من خواهش کرد کمکش کنم کمکش کردم و حالا حس میکنم جام عکض شده با رفتارش باعث شده اعتماد بنفسمو از دست بدم .خودم بخاطر شرایط مالی دوسال پیشمون و اینکه زیاد رشته تحصیلیمو دوست نداشتم دانشگاهو ادامه ندادم که برم دنبال کار و توی کارمم چندان موفق نشدم حالا بااینکه قول داده بود اجازه بده ولی اجازه نمیده ادامه بدم دانشگاهو نمیذاره به کلاساسس مثل نسخه خوانی و … که خیلی زیاد بهشون علاقه دارم برم و شرکت کنم با بیشتر تصمیماتم مخالفت میکنه این باعث شده احساس افسردگی کنم احساس کنم دوستم نداره دلم میخواد ازش دوری کنم بااینکه خیلی دوستش دارم .چند روز پیش تولدم بود ولی بارسومین سال متوالی هیچ گاری نکرد حتی بهم نبریک نگفت به نظرم مرگ بهتر از این بود.واقعا.بااینکه جندیدن بار بهش گفتم حتی به تبریک راضی هستم دلم به این خوشه و احساس خوبی میده بهم اما اصلا بروی خودش میاورد و هفته قبلش تولدش بود من مثل هرسال براش تولد گرفتم همون طوری ک خودش دوست داره بدون مهمون اضافه و کادو و…
خیلی دلم پره نمیدونم اصلا از کجا بگم.وقتی براش حرف میزنم بجای توجه هی سربه سرم میذاره مسخره میکنه همش میگه خوابت میاد داری چرت میگی و دلمو بیشتر میشگونه .مستقیم میگم ک من دوست دارم از دلم دربیاری جبران کنی کاراتو اصلا بها نمیده .قبلا مستقیم نمیگفتم فقط میگفتم دلخور شدم ازت ولی بازم اثری نداشت تلاشی برای بهبود وضعیت روحیم نکرد
دو سال و 7ماهه ازدواج کردیم و همیشه مخالف بچه دار شدنه حتی پیشنهاد میداد رحممو دربیاریم ک راحت باشیم و نگران بچه داری نباشیم.قبلا اینطور نبود .من هم بخاطر اینکه پیبینم فرد بی مسئولیته اصلا حرف بچه داری رو نمیزنم و بااینکه دلم میخواد ولی از عاقبتش میترم ک تنهاتر و غمگین تر بشم.از وارد دیگه بی مسئولیتیش باید بگم وقتی قول میده براحتی از زیرش درمیره و میگه من قووول ندادم و گفتم ایشالا.چندین ماهه مریض و عفونت شدید دارم و مشکلات دیگه ولی همچنان دکتر نمیبره منو.و پارسالم ک رفتم خودم و ازمایش دادم هرروز گفتم و نرفت جوابشو بگیره.
مثلا میریم خرید.خرید میکنیم خوبیم ولی خیلی جاها عمیقا بی مسئولیته و ترسناک.خیلی راحت با ناراحتی بقیه کنار میاد حتی من و مادرش.همین امروز گریه مادرشو در آورد.خیلی راحت نه میگه و وقتی میگه نه من بمیرم هم از تصمیمش برنمیگرده.واقعا دلیلی برای کاراش پیدا نمیکنم و متاسفانه قبول نداره که داره کار اشتباهی میکنه.
قبلا خیلی عالی بود بدون اینکه من بگم روحمو ارضا میکرد ولی خیلی تغییر کرده.همپای اون منم تغییر کردم.همیشه محبت میکنم و زود میبخشم ولی کم کم دارم تلخ میشم باهاش که البته اصلا انگار براش اهمیتی نداره.نمیگم روز خوب نداریم اتفاقا وقتی خود حالش خوشه خیلیم خوبه و میگه میخنده ولی با کوچگترین چیزی باز بدخلق میشه و اصلا قبول نداره ک داره بداخلاقی میکنه.
چندروز پیش خیلی حالم بدبود باتیغ روی دستم چندتا زخم ایجاد کردم.ترسمم از این.کار ریخته و از اونموقع مدام تو فکر خودکشیم ولی تنها چیزی که جلومومیگیره عذابیه ک میدونم خانوادم میکشن.خیلی بهم وابسته ان.ولی میدونم دیگه چیزی نمونده ک دست این کار بزنم و سبک بشم.احساس افسردگی میکنم.دوست مشاور من غ هامو با همسرم درمیون میذارم حتی بهش گفتم احساس افسردگی میکنم و خندید و گفت از کجا همیچنی فکری کردی.شاید چون من بروی خودم نمیارم ناراحتیامو و پیش بقیه مدام میخندم ولی از دورن دارم میسوزم.جدیدا با کوچکترین حرفی از جانب بقیه عصبی میشم و داد میزنم گریه میکنم و همه اینا قبل از اینا وجود نداشت.اونموقع که ایمان داشتم همسرم دوستم داره اروم بودم از هرچیزی براحتی رد میشدم ولی روحیه ام داغنه.همسرمو دوست دارم ولی خیلی غمگینم لطفا کمکم کنید.خواهش میکنم.ممنون میشم بهم راه کار بدید.الان که دارم براتون مینویسم شمااخرین راهی هستید که برای خودم و زندگیم دارم میرم.اگر بازهم نشه من کنار میکشم و میذارم با یه همسر مریض و مشکل دار خودش زندگیشو سروسامون بده که اگررررر اهمیت داد و فهمید وضعیت منو که شکر.اگر نه باید بتونه بی من راحت زندگی کنه.یا میرم گم میشم یا سنگ قبرِ دوست داشتنیم میشه میعاد گاهش.دیگه بیشتر از این توان جنگیدن برای زندگی خوبو ندارم من اینجا دارم هم عذاب میکشم و هم باید به فکر درست کردن وضع باشم.نمیتونم اصلا نمیخوام یکمم اون به دوش بکشه مشکلاتو.
ببخشید خیلی نوشتم خیلی غمگین بودم امیدوارم جوابمو بدید و کمکم کنید.ممنونم.منتظرم