با سلام و خسته نباشید من دختری 21 ساله هستم متاسفانه پشت کنکوریم و مجبورم با خانوادم زندگی کنم یه خواهر 14 ساله دارم و پدر و مادر من با پدرم مشکل دارم من پزشکی میخوام و در طول مدرسه رشتم ریاضی فیزیک بود و المپیاد ریاضی میخوندم مدال برنز هم دارم میخواستم ریاضی محض بخونم که با اصرار خانوادم سال پیش تغییر رشته دادم و پزشکی هم دوست دارم برای همین از تغییر رشتم راضیم فقط من با پدرم مشکل دارم همش میخواد بگه من از تو خیلی بهترم هی خودشو با من مقایسه میکنه هی میگه وقتی من 21 ساله بودم خرج یه خانواده رو میدادم یا من 2 سال از تو کوچکتر بودم بابام فوت شده و از این قبیل صحبت ها یا ما وقتی اومدیم به این خانه طبقه ی سوم اصلا نبود و ما میخواستیم بسازیمش من از اول گفتم اگر طبقه ی سوم نشد که ساخته بشه من تو همون خرپشته میمونم من یه مقدار خلوت گزینم و گفتم اون 2 طبقه ی دیگه مال شماها بعد با خوش شانسی تمام طبقه ی سوم ساخته شد و الان من اونجام طبق توافق قبلی ولی هی هر 3 روز یه بار میگه کل این خونه مال منه تو خودتم مال منی همه چی مال منه من واقعا دارم اذیت میشم یا من بالغ بر ۱۰ با واقعا ۱۰ بار بهش گفتم وقتی من تو اتاقمم در نزنید تمرکزم میره و تا برگرده ۱۰ دقیقه ای طول میکشه ولی هر دفعه میاد و در میزنه میگه اومدم یه سر بهت بزنم یا یه بوس بده و بعدش میره هزار بار بهش میگم پدر من وقتی بهت میگم این کارت اذیتم میکنه میشه احترام بذاری به حرفم و بهش عمل کنی اما همیشه کار خودشو میکنه و اتفاقا دست میذاره روی چیزایی که من روش حساسم یا میگه تو بیا پزشکی من میبرمت سر کار و … ولی من واقعا دلم نمیخواد زیرسایه اش باشم فک میکنه من هنوز بچه ام توی کوچکترین تصمیمات زندگی من دخالت میکنه مثل اینکه دلم خواسته یه روز بیشتر بخوابم میگه چرا تا این ساعت خوابیدی واقعا فکر نمیکنم من در سن ۲۱ سالگی باید راجع به این مسائل کوچک جوابگو باشم من واقعا نه دوست پسر دارم نه کارایی که از نظر خانوادم خلافه انجام میدم واقعا خیلی دخالت میکنن جالب اینجاست که پدرم با من فقط اینجوریه کلا اطرافیان فکر میکنن من پدر و مادر خیلی خوبی دارم ولی واقعا برای بقیه خوبن منو واقعا اذیت میکنن به بقیه کمک های زیادی میکنن یا اگر بهشون توهینی بشه اصلا جواب نمیدن هی میگن زشته زشته یه جورایی با این لغت زشته زشته اعتمادبه نفس منو کم کردن نمیذارن دقیقا خودم باشم منو جلوی بقیه خیلی خوب تر از چیزی که هستم نشون میدن من احساس میکنم اگر خودم باشم دروغ اونا معلوم میشه و من واقعا دلم نمیخواد سرشکسته بشن همیشه پدر و مادرم از بالا به من نگاه میکنن به خدا من واقعا آدم زرنگی هستم ولی نمیخوان بفهمن من درک میکنم که شاید یه مساله ای که منو ناراحت میکنه برای اونا مهم نباشه خب اکی ولی وقتی که بهشون میگم اون مساله برای من مهمه واقعا انتظار دارم گوش کنن اما هر دفعه تا میام حرف بزنم بابام به مامانم میگه ولش کن ولش کن و دوتایی اصلا گوش نمیدن من چی میگم به خدا اخبار و فیلم سینمایی از من خیلی مهم ترن کلا میشینن فیلم میبینن و اصلا گوش نمیدن تا اینکه من به مرحله ی گریه کردن میرسم تازه میشینن گوش میدن واقعا باید تا اونجا پیش بره و فقطم گوش میدن اصلا عمل نمیکنن من واقعا احساس میکنم دارم خفه میشم سایه شون خیلیییی سنگینه همش فکر میکنن خیلی خفنن از اینا مسلمون تر نیست با اینکه غیبت میکنن تهمت میزنن نماز نمیخونن هی هم میگن اسلام به دل آدمه من واقعا فکر نمیکنم مسلمون باشن کلا اعتماد به نفسشون خیلی بیشتر از چیزیه که هستن من باید چی کار کنم