سلام وقت بخیر
لطفا کمک کنید
رابطه ی عاطفی ک با پسری یه سال کوچیکتر ک همکلاسیمه و اون تهرانی و من شهرستانی ام، مدت دو سال و نیمه که بوده، اون و من با وجود سختی ها چون خوش بین بودیم و منم میدونستم خونوادم اذیت نمی کردن تصمیم گرفته بودیم زودتر عقد کنیم ولی خونواده اون هی سنگ اندازی کردن و رو فکر پسر راه میرفتن ک ب دلایل مختلف این رابطه تموم میشه، چندین بار پشت سر من حرف بد زدن
چون من از اصول خودم گذشتم خیلی کارهای اشتباهی کردم
من دختر مذهبی بودم و هستم ،اما اولین بار بخاطر مریضی پسر ک باهاش بیرون بودم و تا خونه رسوندم مادرش خیلی اصرار کرد و مجبور شدم برم خونشون ،در ظاهر ادم خوبی ان ولی هر چیزی رو حرف میکنن چون منطقی فک نمی کنه و فکر به حرف این و اون هم وصله، اگه نمیرفتم یه چی میگفت رفتم هم گفت کاش نمی رفتم چند بار هم رفتم بخاطر حامد
یکبار ک مادرش فهمید ما حساب مشترک داریم عصبانی شد و نمی دونست من پشت تلفنم و حرفای بدی زد ، با اینکه حامد فهمیده بود اما با رفتنم برای تولد حامد نشون دادم ک بخاطر حامد سعی میکنم فراموش کنم
تا قبل من زیاد براشون مهم نبود حامد کجاس کی میاد چ میکنه از وقتی من اومدم همش پیگیر بودن
باعث شدم پیشرفت کنه ، قلیون رو بذاره کنار و رفتارش بهتر شه
اون قبلا با چن دختر بود اما در حد حرف با اینکه موقعیتش بود ک فراتر بره اما قبول نداشت همچین چیزی رو
اما در کل فامیل پدرش مخصوصا ، دوستی و حتی تجربه های فراتر رو بد نمیدونستن
خودش دختر با وقار میخواست ، اما خونوادش دختر باز
چون فک میکردن کسی ک سر ب زیره نمیتونه تامینش کنه و طلاق میشه آخرش
اما کاملا برعکس من هم باعث پیشرفتش شدم هم شادیش
باهاش خوشحال بودم ، اما با دخالت های خونوادش و کش دادن خواستگاری ، من کم کم دچار وابستگی و افسردگی شدم و بهونه گیر شدم و دیگ نمیتونسنم تمرکز کنم ، از لحاظ جسمی افت کردم ، درس و کاربیمارستانمو نمی تونستم انجام بدم
ولی اونا ب جای درک این چیزا ،هر لحظه حرفی میزدن
من تاثیر زیادی داشتم رو حامد و بیشتر وقتا حرفی میشد ک من میزدم و معمولا منطقی بود
ولی بهمن و اسفند خیلی خیلی حالم بد بود و مشاوره قبل ازدواج هم ک می رفتیم هی کنسل کرده بود و عصبانی بودم و متاسفانه همه رو ، رو حامد خالی کردم
ی روز سر خرید لباسی پسری ک صاحب اون کانال بود خاست آشنا شه، خاستم ببینم حامد چی میگه ،قضیه رو گفتم و گفت میتونم آشنا شم ، متاسفانه منم از سر لج حرف زدم با وجود عذاب وجدان ، اون پسر در مورد مسائل جنسی هم حرف زد ک من دیگ نتوستم این عذاب وجدان رو تحمل کنم و رفتم و هم باعث ناراحتی اون پسر شدم و هم با گفتن این حرفا ب حامد ب شدت اونو ناراحت کردم ، میدونستم اشتباه کرده بودم اما انتظار درک داشتم
اما اون تو فاصله بین دو ترم ی هفته ن زنگ ن پیام میداد مگ اینکه من میزدم و منم کوتاه حرف میزدم
خیلی خیلی ناراحت شدم
این اولین باری بود ک من این اشتباه رو کردم ک خودشم در جریان اش بود و سر این قضیه نتونستم امتحانمو بخونم و با نمره 7افتادم ، من جزو شاگردهای اول دانشکده بودم و خود استاد هم ب شدت تعجب کرده بود، اما ب جای درک شدن و محبت کردن ب من تنها موندم
در حالی حامد تو طول این مدت اشتباه های شبیه اش رو کرده بود و بخشیده بودمش، اما اون ب قسمت اینکه اجازه دادم اون پسر در مورد مسائل جنسی حرف بزنه اینو نبخشید میدونم، چون من ب اون پسر گفته بودم قراره احتمالا ازدواج کنم اونم همه چی رو تند تند میگفت و می پرسید ک زودتر بیاد خواستگاری ، وقتی اومدم دیدم در مورد این چیزا هم حرف زده تا حدی حرف زدم منم اما بعد اعتراف کردم من با کسی هستم و دوستش دارم اگه خونوادش بذارن ،این مکالمه دو روز و ب مدت چن ساعت بود ، بااین کارم ب روح سه نفر ضربه زدم میدونم ، اما کسی نبود در کم کنه و بگه باشه اشتباه کردی و خودت میدونی اشتباه کردی پس تکرار نمیکنی
اما علاوه ب درک نشدن یا حداقل ناراحتی یکی دو روز ، یه هفته نبود ک باعثشد بدتر بشه حالم و منجر ب اشتباه بعدیم بشه ک البته خونواده اش با بهانه گیری و حامد با بی توجهی عامل شون بودن و منم ضعیف شده بودم و تنها
و اون این بود ک چندین و چند بار بهش می گفتم دیگ با خونواذش خوب نخواهم بود و گفتم امیدوارم همچین چیزی رو تجربه کنن تا بفهمن من چی کشیدم ، ولی همه ی اینا در حد حرف بود چون قلبا متاسفانه دوسشون داشتم و باهاشون محترمانه حرف میزدم ، اما حامد فقط حرفی ک زده بودم یادش بود ، اون تا حالا در مورد خونوادم بد نگفته، ک البته خط قرمز همه هست، اما فقط من بودم ک با خونوادش در ارتباط بودم و خونواده من کاری ب اون نداشتن ک بخواد باهاش بد باشه
ی دفعه هم بعد اینکه تازه آشتی کرده بودیم اون با لحن بدی طبق درس روانشناسی ک خونده بودیم با تصور خودش منو محکوم و بیمار خوند، منم تا اون موقع صبر کرده بودم و چیزی نگفتم ولی وقتی گفت بیمار ب شدت عصبی شدم و گفتم بیمار حامد و خونوادشه اگه راست میگی خودتونو درمان کنین
همون حرفایی ک زده بود ب خودش برگردوندم ک بدونه چ حسی بهم میده
بعد شنیدن این حرف فهمیدم دیگ کنار من راه نمیاد و چن قدم بعد برگشتم دیدم وایستاده و بعد با نگاهی بدی روبرگردوند و منو تنها گذاشت و وارد ی پارک شد منم دنبالش نرفتم و پیاده ب راهم ب سمت کلاس ادامه دادم
من حتی موقع بدترین دعوا و ناراحتی تنهاش نذاشتم تا مطمئن شم ب سلامت ب جایی می رسه
اما اون منو گذاشت رفت بخاطر حرفی ک خودش زده بود و بهش برگردونده بودم
میدونم ب شدت کارم اشتباه بود اونجا اصلا درست نبود من پای خونوادشو می کشیدم وسط ولی حرف زده شده بود ، بعدا هم معذرت خواهی کردم
اما اون از همینا استفاده کرد و منو تحت فشار بیشتر گذاشت ، من میخواستم زودتر عقد کنیم یا حداقل اونا خواستگاری بیان تا فشار از روم کم شه ک بتونم ب زندگی عادی ام برگردم اما حامد دقیقا همینو نشونه گرفت و بعد کلی توهین و تحقیر میگفت نمیخواد عقد کنه و نمی ذاره خونوادش بیاد خواستگاری، و میخواست هر چی اون میگه قبول کنم
خیلی بحثمون شده بود منم نمی تونستم جلو خودمو بگیرم برای همین بعد اینکه این جمله (تا کی میخوای حرف بزنی) در کنار بقیه توهین هاش ،رو گفت من دیگ حرف نزدم
و دو هفته نبودم ، اونم کاری نکرد من میخواستم آروم شم و اونم بدونه اشتباه کرده اما ندوسته بود
اون ب جای آروم شدن و فکر ب اشتباهاش ، منو مقصر کامل دونسته بود و تصمیم گرفته بود تموم کنه و ب خیلیا گفته بود
بعد دو هفته سر قضیه ای زنگ زدم ، همون روز من در حال رفتن ب شهرمون بودم با قطار و وسایلم سنگین بود گفتم بیاد، اگه تموم بود میتونست نیاد ، اومد حرف زدیم من فهمیدم ناراحته و تو این مدت ک نبودم خیلی سخت گذشته بهش اما در عوض از حرفا و بهونه های من و اینکه نمیذاشنم درست حسابی بخابه راحت بود،
با توجه ب تشخیص خودم گفتم بذار کنار گذشته رو بیا درستش کنیم و بغلش کردم دیدم چقدر سخت بود براش و گریه کرد
خودمم نفهمیدم کی این کارو کردم
خیلی کارام درست بوده تا اینجا و خیلی کارهامم اشتباه بوده و بخاطر. تصمیم لحظه ای و احساسی بوده ک همیشه سعی میکردم ازش دور باشم ولی خیلی گرفتارش شدم
بعدا فهمیدم همون روز بعد رفتن من رفته بود قلیون کشیده بود ، خیلی گریه کردم ، ولی گفتم درسته اشتباه کردی اما میدونم ک عاقلی و دیگ این کارو نمیکنی حداقل بخاطر سلامتیت و اینکه چندین نفر مهم زندگیت نگرانتن
گاهی خوب بود گاهی بی رحم ، و اینکه من خوب برخورد میکردم ک میدونم اشتباه بود چون باید محترمانه بود اما احساسی ن ، اون افسرده شده بود و الان این چیزا جواب نمیداد، حتی منطق هم جواب نمیداد
اون خودشو در قبال خونوادش هم بد می دونست و هم منو و اینکه ب خیلیا گفته بود تموم شده و دو هفته سر جنگ داشت با این قضیه ، براش سخت بود کنار بیاد ک همه چی خیلی راحت دوباره شروع شه
هی تحقیر میکرد و باعث ناراحتی من میشد سعی میکردم ناراحتش نکنم ولی بفهمونم ناراحت کرده
آخرین بار بعد گفتن حامد، گفتم درسته فعلا احساسمون لطمه خورده منم خیلی ناراحتم ،مثل قبل ها نیس وضعیت ، اینا باید درست شه بخاطر دوتامون ، بقیه رو کنار بذار، همونایی ک الان دلداریت دادن با گفتن این قضیه، همونایی بودن که پشت سرت بد می گفتن و مهم نبود زندگیت براشون
گفت چ پیشنهادی داری ، گفتم خودت بگو، گفت من بگم، اما بعد گفتنم فقط گفت چ زیبا حرف میزنی بعد دیگ جواب نداد
چون دیر وقت بود گفتم شاید خابش برده ، برای همین فردا ازش پرسیدم
وقتی جواب نداد دیگ بهش پیام ندادم

تا روزی ک تو قطار بهم پیام داد ب بهانه آوردن وسایل هام بیاد دنبالم
تکلیف اش با خودش هم معلوم نبود ی بار چیزایی میگفت ک دوست داشتنو نشون میداد، ی بار میگفت فقط کمک کن درس بخونم منم مثل داداشت میمونم
منم گفتم ن

الانم گهگاه با همیم ، اما هنوزم تو رفتارش دوگانگی داره و معلوم نیس میخا د چیکار کنه ولی من میدونم اما باید اونم همکاری کنه ، با کار های اون منم سردرگم میشم
و من تنهایی نمیتونم کاری کنم چون هم ضعیف شدم، هم دوره ازم و هم خیلیا هنوزم رو مخش هستن
نمیخا م این رابطه از دست بره، اگه دوباره تو مسیر درستش بره بهترین زندگی میشه
برای همین ب کمکتون نیاز دارم، من همه مدله دلبسته ی اون هستم جسمی روحی جنسی ،
لطفا نگید ک تموم کنم رابطه رو
فقط بگید چطور درستش کنیم
اجرتون با خدا
ممنوننوادشه اگه راست میگی خودتونو درمان کنین
همون حرفایی ک زده بود ب خودش برگردوندم ک بدونه چ حسی بهم میده
بعد شنیدن این حرف فهمیدم دیگ کنار من راه نمیاد و چن قدم بعد برگشتم دیدم وایستاده و بعد با نگاهی بدی روبرگردوند و منو تنها گذاشت و وارد ی پارک شد منم دنبالش نرفتم و پیاده ب راهم ب سمت کلاس ادامه دادم
من حتی موقع بدترین دعوا و ناراحتی تنهاش نذاشتم تا مطمئن شم ب سلامت ب جایی می رسه
اما اون منو گذاشت رفت بخاطر حرفی ک خودش زده بود و بهش برگردونده بودم
میدونم ب شدت کارم اشتباه بود اونجا اصلا درست نبود من پای خونوادشو می کشیدم وسط ولی حرف زده شده بود ، بعدا هم معذرت خواهی کردم
اما اون از همینا استفاده کرد و منو تحت فشار بیشتر گذاشت ، من میخواستم زودتر عقد کنیم یا حداقل اونا خواستگاری بیان تا فشار از روم کم شه ک بتونم ب زندگی عادی ام برگردم اما حامد دقیقا همینو نشونه گرفت و بعد کلی توهین و تحقیر میگفت نمیخواد عقد کنه و نمی ذاره خونوادش بیاد خواستگاری، و میخواست هر چی اون میگه قبول کنم
خیلی بحثمون شده بود منم نمی تونستم جلو خودمو بگیرم برای همین بعد اینکه این جمله (تا کی میخوای حرف بزنی) در کنار بقیه توهین هاش ،رو گفت من دیگ حرف نزدم
و دو هفته نبودم ، اونم کاری نکرد من میخواستم آروم شم و اونم بدونه اشتباه کرده اما ندوسته بود
اون ب جای آروم شدن و فکر ب اشتباهاش ، منو مقصر کامل دونسته بود و تصمیم گرفته بود تموم کنه و ب خیلیا گفته بود
بعد دو هفته سر قضیه ای زنگ زدم ، همون روز من در حال رفتن ب شهرمون بودم با قطار و وسایلم سنگین بود گفتم بیاد، اگه تموم بود میتونست نیاد ، اومد حرف زدیم من فهمیدم ناراحته و تو این مدت ک نبودم خیلی سخت گذشته بهش اما در عوض از حرفا و بهونه های من و اینکه نمیذاشنم درست حسابی بخابه راحت بود،
با توجه ب تشخیص خودم گفتم بذار کنار گذشته رو بیا درستش کنیم و بغلش کردم دیدم چقدر سخت بود براش و گریه کرد
خودمم نفهمیدم کی این کارو کردم
خیلی کارام درست بوده تا اینجا و خیلی کارهامم اشتباه بوده و بخاطر. تصمیم لحظه ای و احساسی بوده ک همیشه سعی میکردم ازش دور باشم ولی خیلی گرفتارش شدم
بعدا فهمیدم همون روز بعد رفتن من رفته بود قلیون کشیده بود ، خیلی گریه کردم ، ولی گفتم درسته اشتباه کردی اما میدونم ک عاقلی و دیگ این کارو نمیکنی حداقل بخاطر سلامتیت و اینکه چندین نفر مهم زندگیت نگرانتن
گاهی خوب بود گاهی بی رحم ، و اینکه من خوب برخورد میکردم ک میدونم اشتباه بود چون باید محترمانه بود اما احساسی ن ، اون افسرده شده بود و الان این چیزا جواب نمیداد، حتی منطق هم جواب نمیداد
اون خودشو در قبال خونوادش هم بد می دونست و هم منو و اینکه ب خیلیا گفته بود تموم شده و دو هفته سر جنگ داشت با این قضیه ، براش سخت بود کنار بیاد ک همه چی خیلی راحت دوباره شروع شه
هی تحقیر میکرد و باعث ناراحتی من میشد سعی میکردم ناراحتش نکنم ولی بفهمونم ناراحت کرده
آخرین بار بعد گفتن حامد، گفتم درسته فعلا احساسمون لطمه خورده منم خیلی ناراحتم ،مثل قبل ها نیس وضعیت ، اینا باید درست شه بخاطر دوتامون ، بقیه رو کنار بذار، همونایی ک الان دلداریت دادن با گفتن این قضیه، همونایی بودن که پشت سرت بد می گفتن و مهم نبود زندگیت براشون
گفت چ پیشنهادی داری ، گفتم خودت بگو، گفت من بگم، اما بعد گفتنم فقط گفت چ زیبا حرف میزنی بعد دیگ جواب نداد
چون دیر وقت بود گفتم شاید خابش برده ، برای همین فردا ازش پرسیدم
وقتی جواب نداد دیگ بهش پیام ندادم

تا روزی ک تو قطار بهم پیام داد ب بهانه آوردن وسایل هام بیاد دنبالم
تکلیف اش با خودش هم معلوم نبود ی بار چیزایی میگفت ک دوست داشتنو نشون میداد، ی بار میگفت فقط کمک کن درس بخونم منم مثل داداشت میمونم
منم گفتم ن

الانم گهگاه با همیم ، اما هنوزم تو رفتارش دوگانگی داره و معلوم نیس میخا د چیکار کنه
و من تنهایی نمیتونم کاری کنم چون هم ضعیف شدم، هم دوره ازم و هم خیلیا هنوزم رو مخش هستن
نمیخا م این رابطه از دست بره، اگه دوباره تو مسیر درستش بره بهترین زندگی میشه
برای همین ب کمکتون نیاز دارم
لطفا نگید ک تموم کنم رابطه رو
فقط بگید چطور درستش کنیم
اجرتون با خدا
ممنون