🌼:
سلام دکتر وقت شمابه خیر.
خانومی هستم که سوالی خدمت شماداشتم.
بنده 22 سالمه وبااقایی نامزد شدم که ایشون 23 سالشون هست.
ما ازنظر اخلاقی وخانوادگی هیچ مشکلی باهم نداشتیم تااینکه یک مسعله پیش اومد…
بنده متاسفانه توی کودکیم دچارانحراف جنسی شده بودم…
درواقع انطور که حافظم ازکودکیم بهم یاداوری میکنه ازطرف کسانی اشناهم بودند زمانی که من شاید 5 یا6 سالم بود ازمن سوء استفاده جنسی شدکه به دنبالش خودم هم این اشتباه رویادگرفتم واین مسعله تا11 سالگی من ادامه داشت…پدرومادرم به هیچ وجه مقابل من رفتار بی قید نداشتند وبعد این همه سال هنوز که هنوزه مراعات میکنند…اما کارهایی که اونهابامن انجام داد باعث شد من هم یادبگیرم وبه دنبالش چیزهایی می دیدم توی کودکی که روز به روز این مسعله روبدترکرد وازترس والدین نمیتونستم حرفی بهشون بزنم….درواقع به عنوان یه کودک دچار انحراف جنسی شدم…ولی از12 سالگی به بعد کلا شخصیت من عوض شد….
چادری شدم مومن ونمازم روخوندم وکاملا ازاون فضای کودکی دور شدم…
وحتی بایک نامحرم هم رابطه ای نداشتم…پاک وپاکدامن…یعنی ازوقتی که شخصیت مستقل وهویت مستقلم روپیداکردم وراهم روپیداکردم…دیگه به هیچ وجه سمت اون مساعل نرفتم .کاملل درفضای معنویات غرق شدم ویک دختر کاملا محجبه وپاکدامن وباحجب وحیا وباهیچ پسری وارد رابطه دوستانه وروابط بی قید نشدم….
حتی الان هم کارشناسی الهیات_علوم قران وحدیث رودارم ودی ماه پارسال فارغ التحصیل شدم…
از12 سالگیم به بعد ذره ای حتی ذره ای به سمت ناپاکی نرفتم…
هرچند متاسفانه درنهایت تاسف زمانی که دوم دبیرستان اینابودم 2 نفر از نزدیک ترین افرادی که فکرش روهم نمیکردم که نمیگم کی بودن یکی ازاونها درخواب ازبنده سوءاستفاده کردن وفرد دیگه هم وقتی که بیداربودم.اما من کاری ازدستم برنمیامد نه میشد توی خواب دادبزنم بین اون همه جمعیت که اون زمان تواون موقعیت بودند ومورد دیگه هم اینکه بازنمیشد کاری کنم…
وخدامیدونه چقدر زجر کشیدم تاتونستم بااین دومورد دربزرگیم کناربیام…تامدتی احساس گناهش ولم نمیکرد وبدترازهمه اینا اینکه باعث شد من خودارضایی رویادبگیرم…
حدود یکسال اینها درگیراین مسعله بودم…اوایل نمیدونستم گناهه ولی هربار مرتکب میشدم شدیدا احساس گناه میکردم….تااینکه فهمیدم گناهه.وبعدتصمیم گرفتم انجام ندم…اما متاسفانه هرچند وقت یک بار گریبانم رومیگرفت…که این روهم باهزار درد ومشقت به تنهایی بارش روبه دوش کشیدم وازش گذشتم واین مسعله به حدود7 یا8 سال پیش برمیگرده که ازش عبور کردم…
چون به پاکی وپاکدامنی خودم ایمان داشتم ومیدونستم اون اتفاقات کودکیم مال کودکی من بوده وقرارنیست اتفاقی بیوفته وازطرفی به خاطر اشتباه ولذت دیگران به اشتباه وانحراف کشیده شدم،واسه همین وقتی نامزدم دراین باره ازمن سوال کرد که توی بچگیم ایا اتفاقی افتاده یانه من نتونستم بهش دروغ بگم یاپنهان کاری کنم…چون احساس خیانت میکردم ووجدانم به هیچ وجه اجازه نمیداددروغ بگم…چون به شدت روی اخلاقیات حساسیت دارم وصداقت وتعهد برام خیلی مهمه…وازطرفی چون ادم مذهبی بودم نمیتونستم دروغ بگم واحساس میکردم باید یک عمربایک دروغ باهمسرم زندگی کنم واین من رو دیوانه میکرد….واسه همین درباره کودکیم حقیقت روبهش گفتم….من کودکیم روکاملا فراموش کرده بودم واون دوران نحس درذهن من دفن شده بود ولی باسوال همسرم یهو همه چیز زنده شد…
شب خییییلی وحشتناکی بود واون سوال میکرد ومن نمیتونستم دروغ بگم…اون شب فقط ازاینکه باچه کسانی این مسعله پیش اومده بود گفتم…تاچند روز همش میگفت یک چیزی هست انگار پنهون میکنی…من سعی کردم ابروی اون افرادی که دچار اشتباه من شده بودند رونگهدارم…ولی اون دائم مثل بازجو سوال میکرد ومنم گفتم بزار همین الان همه چیز روبگم…متاسفانه اون افراد ازاشنایان من وایشون بودن….
خیییییییییییییلی سخت وتند برخوردکردن بااین مسعله…
ودرواقع تمام شان وپاکدامنی وشخصیت من زیر سوال برده شد…
رابطه تامرز نابودی رفت وتمام شد که ایشون دوباره خواستن من برگردم…
وبامسعله کناراومدن…
اما ازاون موقع به بعد هرچند وقت یکبار بین ما سرهمین مسعله مشکل پیش اومد…ودرنهایت این اواخر گفتن که من روووو خییییلی دوست دارن…اما اون افراد دائما جلوی چشمشون هستن…گفتن توی این مدت به شدت زجر کشیدن اما به رو نیاوردن…ودراخر گفتن که ما نمیتونیم باهم ازدواج کنیم…ایشون گفتن که به پاکی من ودرستی من ایمان دارن وبرام احترام قائلن…اما نمیتونن بامن ازدواج کنن…هرچی بهشون گفتم اون مال گذشته من بوده ومن چون باتوصادق بودم وبه درستی وپاکی خودم ایمان داشتم حقیقت روبهت گفتم…گفتن کاش دروغ میگفتی…ولی دکتر من نمیتونستم بهشون دروغ بگم…حتی اگر بارها به عقب برمیگشتم هم باز راستشو میگفتم….دکتر ما هیچ مشکلی باهم نداریم….نه ازنظر اخلاقی نه ازنظر خانوادگی…🌼:
واینکه همو خیییییلی دوست داریم….اما این گذشته من رو اینقدر به خودشون تلقین کردن که توی ذهنشون نقش بسته اینقدر بهش فکرکردن که توی ذهنشون حک شده ومیگن نمیتوووونم پاکش کنم ازذهنم…چون بااون افراد درارتباط هستیم…
بنده هرتلاشی کردم هرچی گفتم که ازگذشته دل بکنن مهم حال واینده ماست ولی ایشون به هیج وجه قانع نمیشن وفقط حرف خودشون رومیزنن…
دکتر من خیییییلی دوستشون دارم ورفتنشون اززندگیم بنده رو واقعا دچار ضربه عاطفی عمیق میکنه…
با هزار اصرار ازشون خواستم توی این سه ماه تابستون باز فکرکنن وفرصت بدیم به رابطمون که بشه کاری کرد…
ولی ایشون کماکان واکنش خاصی نشون نمیدن…
بنده برای نجات این رابطه چه کنم اقای دکتر؟
متاسفانه اشتباه دیگه ای که انجام داده شد این بود که ازخانواده ها فقط خانواده ایشون رودرجریان گذاشتیم وخانواده بنده دراطلاع نیستن…
واین واقعا اشتباه بود وخودم هم بهش اذعان دارم…
کودکی بنده رو حتی خانواده من هم نمیدونن ونامزدم اولین کسی بودن که بهشون گفتم…
متاسفانه توی وضعیت به شدت پیچیده ای قرار گرفتم دکتر…
هرچقدر که درباره کودکیم بادلایل روانشناسی وعلمی براش توضیح دادم فایده نداشت…
چه کنم دکتر؟
که بتونم رابطه روازنابودی نجات بدم.
اشنا هم هستن وازفامیلهای دور.
وخانواده ها هم رومیشناسن وبه شدت برای هم احترام قائلن.
منتظر پاسختون هستم دکتر .
پوزش میخوام که خیلی صحبتم طولانی ووقت گیر شد ولی گفتم کامل توضیح بدم که چیزی ازقلم نمونه.تابشه بهتر به دنبال راه چاره گشت…🌼:
اقای دکتر به شدت توی این روزا بااین اتفاقات پیش اومده احساس گناه دارم…احساس سرخوردگی…
متاسفانه خودم هم دچار وسواس فکری هستم ودوره های وسواس فکری درباره مسعله خداوند ومساعل واحکام شرعی مثل طهارت ونجاست وغیره روهم توزندگیم داشتم واین مسعله پیش اومده هم داره تمام روح وروان من رومیسوزونه….ایشون توی کودکیشون دچار هیچ مشکلی نبودن ومن شدیدا احساس گناه وحقارت دارم برای کودکیم خاصه اینکه دائما ازجانب ایشون این مسعله برسر من کوبیده میشد وتحقیرها وتوهینا وحتی تهمت های زیادی به من زده شد که به من اعتماد ندارن ک اگه میدونستن جواب سلام منم نمیدادن وحتی تهمت ….
خییییلی توی این مدت عذاب کشیدم وزجر ولی تمام تلاشم روکردم که رابطه روحفظ کنم ونجاتش بدم…
چون ما هیییچ مشکلی باهم نداریم…تنها مشکل این کودکیه لعنتی بندست که برای من تبدیل به یک کابوس وحشتناک شده….
میخوام بگم ایشون مقصره بابت تمام تندی ها وبدبرخوردکردن هاش که اون همه غرورمن شکسته شد وتحقیرشدم وتوهین وسرکوفت شنیدم اما بازم برای حفظ رابطه تلاش کردم….اما ازطرفی میگم من مقصرم اگر کودکی من اینجوری نبود این اتفاق نمیوفتاد…
به شدت احساس گناه دارم…
ودارم بااین وسواس فکریم دیواااانه میشم…
چون همه چیز توی ذهنم جوری بزرگ ووحشتناک وغیرقابل حله که حس میکنم وایستم جلوی یک کوه بزرگ ومیخوام برش دارم…
دکتر بنده واقعا هیچ مشکلی ندارم…
فقط توی اون برهه ازدوران کودکیم دچار اون مساعل شدم…
وحالا همین کودکی وهمین گذشته من داره خوشبختی منوبه نابودی میکشه…
من دارم برای حفظ رابطه تلاش میکنم اما ایشون میگن میخوان که مابدون نفرت ودوستانه جداشیم…
ازطرفی میگن منو خییییلی دوست دارن…
حالا توی این مهلت 3 ماهه موندیم…
وامیددارم اتفاقی بیوفته…
دکتر توی وضعیت روحی به شدت اشفته ای هستم…
اعتقادات مذهبیم وحساسیتم روی این مسعله،عذاب وجدان به شدت حساسم،ترسم بخاطر ازدست دادن نامزدم،بی مهری ها وبی توجهی ها وسردی هایی که ازجانب ایشون میبینم،عذاب وجدانم بابت کودکیم واحساس گناه بخاطرش،اینکه بخاطر این گذشته واین کودکی خوشبختی واینده من داره نابود میشه،وسواس فکری که همراه تمام اینا هست
وشاید هزارتا درد دیگه که الان حضورذهن بخاطرش ندارم…
نمیدونم باید چیکار کنم دکتر…
باتوجه به اینکه هردوخانواده درجریان نیستن نمیشه پیش مشاور ازدواج رفت وحضورس مسعله روحل کرد…
اتفاقی باسایت شما روبه روشدم وگفتم مشکلاتم روباشما درمیون بزارم که بتونین کمکی به بنده بکنین…
منتظر پاسختون هستم دکتر.