باسلام و خسته نباشید حدود یک سال و نیم از ازدواج ما میگذرد و ما خداراشکر مشکل خاصی باهم‌نداریم ولی شوهرم بسیار غر میزند و سر مسائل بسیار پیش پا افتاده بهانه میگیرد و غر میزند ما هردو تحصیل کرده و کارمند هستیم و من سعی میکنم با آرامی مسائل راحل کنیم و همسرم با کوچکترین صحبتی جو را متشنج کرده و داد و بیداد و بی احترامی راه می اندازد و بعد همه را بخاطر عصبانیت میداند
سر هر مسآله ای داد و فریاد با صدای بسیار بلند راه می اندازد مثلا همیشه شاکی است که چرا ظرفهای شسته را از روی آبچکان برنمیداری!یا چرا لباسها مدت زیادی روی رخت پهن کن میمانند و مسائل پیش پا افتاده ای از این دست…واینها واقعا برای من مسأله و مشکلی نیست ولی همسرم همیشه با این‌موارد زندگی را برمن و خودش تلخ میکند…اصلا نمیتوانم با او ب راحتی حرف بزنم یا خودم باشم همیشه مرا توبیخ میکند و من میشوم مقصر…
من دندانپزشک هستم و ایشان مهندس و واقعا نمیدانم چطور برایش توضیح دهم که ظرف و لباس ارزش این همه حرص خوردن را ندارد،من ۸ ساعت بطور متوسط در روز کار میکنم ۴ ساعت صبح و۴ ساعت بعدازظهر و ایشان هم بخاطر اینکه درآمدش از من کمتر نباشد از ۶ صبح تا ۹ شب مدام کارهای مختلف میکند…و وقتی ب خانه می آید و خانه باب میلش نباشد غرولند و بهانه گیری و اعصاب خوردی هایش را شرو میکند
مثلا اگر یک روز یا دو روز خانه‌ مرتب نباشد میگوید هیچ وقت خانه تمیز نیست یا اگر یه کار خطا چند وقت پیش انجام‌دادم و سر آن موضوع بحث کرده و موضوع را تمام کرده ایم دوباره آن کار خطا را یادآوری میکند همیشه و اکثر اوقات نیمه پر را نمیبیند و میگوید خانه همیشه نامرتب است و همیشه لباسها روی رخت پهن کن میمانند!!این درحالی است که این مسائل خیلی کم اتفاق افتاده اند!!
من هم وقتی میبینم من و کارهایم هیچ‌وقت ب چشمش نمی آیند من هم رغبتی برای انجام کارهایی ک او دوست دارد ندارم..من هیچ وقت مسائل و‌مشکلات را ب خانواده ام نگفته ام‌چون میدانم بی طرف قضاوت نمیکنند.. چن وقت پیش پدر شوهرم تصادف کردند ولی خداراشکر کشکل ختصی پیش نیامد ولی چون ما پیش هم زندگی میکنیم همسرم از من خواست که چند شبی به خانه پذرش رفته و شب آنجا بمانیم و‌من هم قبول کردم، ما چون در یک آپارتمان زندگی میکنیم قاعدتا از ما انتظار دارند مثلا ما‌گاهی اوقات شام میپزیم و به خانه آنها میبریم تا باهم بخوریم‌و من تمام سعی خودم را میکنم ک با آنها خوب باشم..ولی امروز همسرم رفته و تمام ریز و درشت مسائل زندگیمان را برای پدر و‌مادر من گفته!! و من بسیار ناراحت شدم و با چشم گریان رفتم‌و شکایت شوهرم را به پدرش کردم انها هم ناراحت شدند میدانم که کارم درست نبود ولی مجبور بودم شوهرم را دریکجا متوقف کنم…
مثلا این چند وقت که مادرگیر تصادف پدرشوهرم بودیم و همان موقه ک خبر را شنیدیم ب سرعت ب بیمارستان رفتیم من هم رفتم که پیش شوهرم باشم چون بسیار بی قرار و نگران بود یکساعتی آنجا ماندم و‌بعد به سرکار رفتم و بعدازظهر شوهرم با من تماس گرفته که مادرم تا حالا بیمارستان بوده و حالا دارد ب خانه برمیگردد اگر میشود برایش غذا بده و‌من چون غذای گرم نداشتم و بسیار هم خسته و‌خواب آلود بود درخواستش را رد کردم و او بسیار ناراحت شد و همیشه دارد این موضوع را میگوید که چرا برای مادرم غذا نبردی!!یا چرا یکروز گفتم‌فشار پدرم را بگیر تو‌گوش ندادی!!و تو اصلا برای حرفهای من ارزش قائل نیستی مرا با این حرفها دیوانه کرده و‌من واقعا نمیدانم چه رفتاری باید با اون بکنم…
همیشه داریم با هم لجبازی میکنیم من میدانم ک خودم‌هم بی تقصیر نیستم ولی حس میکنم همه ی مشکلاتمان از دیده نشدن تلاشهایم برای زندگیمان و غرهای همیشگی و دادو بیداد و بی احترامی شوهرم نشأت میگیرد از او چندین بار خواستم‌در مواقع تنش زا داد و بیداد نکند ولی او همیشه سر مسائل بسیار کوچکی از کوره در می رود و یک ریییز داد میزند و هرچه از دهانش درمی آید میگوید و من هم همیشه گریه میکنم و‌در سر و مغز خود میزنم که آرام باش آرام حرف بزن ساکت شو وبعضی وقتا سکوت میکنم ولی واقعا نمیدانم چه باید بکنم…
حدود دو هفته از تصادف پدرشوهرم میگذشت و حالش خوب شده بود ولی سرش احتیاج به بخیه کردن پیدا کرد که روز تولد من مصادف شد با بخیه زدن سر پدرشوهرم و آنها تا دیروقت در مطب پزشک بودن برای بخیه زدن من ناراحت بودم که شوهرم حتی به من تبریک هم نگفته و به خانه آمدم و‌دیدم برایم بادکنک باد کرده و کادو گذاشته که کادویم یک‌وسیله برای کارم بود و من دوس داشتم کیک و شمع هم‌ میبود که‌چیزی نگفتم‌و شب دوباره به خانه پدرش رفتیم و شب را آنجا گذراندیم و من یکی دو روز بعد به آرامی به او‌گفتم دلم میخواست شمع فوت کنم!! که یکهو از کوره در رفت و هرچه فحش و ناسزا و بی احترامی داشت نثار من کرد!!!کادوی او دستگاهی بود که من چندی قبل گفته بودم که نیاز دارم برای کارم و قرار بود که بخریم که او گذاشته بود روز تولدم آن را ب من بدهد! و با یک تیر دو نشان بزند..آیا من اشتباه میکنم که این فکر را میکنم؟؟که او بسیار مقتصد است که حاضر نشده روز تولدم‌کادویی ب من بدهم که مال خودم باشد و دوستش داشته باشم؟؟که چیزی که نیاز دارم را نخرد تا زوز تولد بدهد؟من اگر هم اشتباه کردم او‌نباید با من چنین برخوردهای تندی بکند…