۸ سال پیش وقتی فقط 20 سالم بود به خواست خودم و با اولین خواستگارم ازدواج کردم. دلیلم برای این کار این بود که از 17سالگی عاشق دوستم شده بود.یعنی من دختر بودم و عاشق دوست دختر خودم شده بودم و ب خاطر اینک اون خیلی اذیتم میکرد و از ترس اینکه اون زودتر ازدواج کنه من ازدواج کردم.شوهرم 7 سال از من بزرگتره.اوایل همه چیز خوب بود.تنها مشکلم این بود که چون طبقه بالای خونه مادرشوهرم زندگی می کردیم ب خاطر دخالت های اونا خیلی بحث داشتیم.بعد از حدود دو سال خواستم دوباره از اون دوستم خبر بگیرم چون خیلی اصرار کرده بود ک ازدواج نکنم ولی من ب حرفش گوش نداده بودم. وقتی پیداش کردم فهمیدم ب شدت عاشق من شده و منو هنوز میخواد.این بود که دوباره رابطه ما شکل گرفت.اون ب شدت ب من ابراز علاقه میکرد و از اینک باشوهرم بودم ناراحت بود.دوس داشت من طلاق بگیرم ولی من از طلاق میترسیدم. اون دوس داشت با من رابطه جنسی داشته باشه و منم پذیرفتم اما از اینکه هم با شوهرم رابطه داشتم و هم با دوستم خیلی عذاب می کشیدم. کم کم شوهرم قضیه رو فهمید و برام خط و نشون کشید ک باید بین اون و دوستم یکیو انتخاب کنم.حدود دو سال با هردوشون حسابی کشمکش داشتم تا اینک بالاخره تصمیم گرفتم بیخیال دوستم و عشقش بشم و بچسبم ب زندگیم و برای اینک کار یکسره کنم باردار شدم. اما با وجود اینک حامله بودم نتونستم دوستمو فراموش کنم.البته اون وقتی فهمید باردارم خیلی داغون شد و گذاشت رفت.ولی بعد از چند ماه دوباره برگشت. اما من ک حسابی جو شوهر وبچه گرفته بودم و حسابی توبه کرده بودم آب پاکی رو ریختم رو دستش ک من میخوام زندگیمو بکنم و اون با دل شکسته رفت. حاملگی خیلی خوبی داشتم اما زایمانم خیلی بد بود.بعد از عمل حسابی افسرده شدم.از بچم متنفر بودم.واقعا دلم میخواست دوستم برگرده پیشم اما کم کم فهمیدم اون ازم دل کنده.باور این قضیه خیلی برام سخت بود چون من تازه بعد از بچه و با اون افسردگی شدید بهش دل بسته بودم.از اون موقع تا الان که بچم سه سالش شده من ازدوستم میخوام ک برگرده و دوباره از اول شروع کنیم اما اون از من دل کنده و منو نمیخواد.تو این سه ساله چندین بار با پسرا دوست شده ولی هیچکدوم منجر به ازدواج نشده. اخیرا هم ادعا میکنه ک با آقایی ۷ ماهه ک دوسته و ب زودی ازدواج میکنن.میگه ب خاطر آزار و اذیتای من ازم متنفره.چون عاشقم بود و من اذیتش کردم.هرچی التماسش میکنم برنمیگرده. من افسردگی شدید دارم و روانپزشک کلی قرص بهم داده ولی نتونستم بخورم. شخصیت من و شوهرم واقعا بهم نمیخوره و پشیمونم ک ازش جدا نشدم. من احساساتی و عاشق هیجان و تنوعم اما اون عاشق زندگی روتین هست.دوس داره صبح تا شب بره سرکار و منم ب خونه و بچه برسم.شبم بیاد غذاشو بخوره و زودم بخوابه.همیشه خستس همیشه همیشه. من عاشق گردشم ولی ب زور منو جایی میبره,حالمو می بینه ولی میگه باید خودت خوب بشی من حوصله ندارم.
ناگفته نمونه من بعد از ازدواج از شهرستان اومدم تهران یعنی از خانوادمم دورم.خیلی تنها و افسردم.واقعا پشیمونم ک قبل از بچه جدا نشدموپیش دوستم برنگشتم.بچمو دوس دارم ولی واقعا نمیتونم بشینم تو خونه بزرگش کنم.حالم خوب نیست.از همه خسته ام.دلم میخواد برم یه گوشه بمیرم