سلام، هانا هستم ٢٠ سالمه، دانشجوي ترم ٦ مهندسي هوافضا، به تازگي هم خلباني رو شروع كردم، افسردگي بسيار شديد دارم ولي مادرم قبول نميكنه منو پيش دكتر ببره و ميگه دكتر كاري نميتونه برات كنه، زندگيم خيلي سخته، ٨ سالگي پدرم مارو ترك كرد اعتياد شديد داشت از بودنش فقط اعتياد دعوا و كتك زدن رو يادم مونده آخرين بار هم چندسال پيش ديديمش گفت بچه اي اصلا نداره و مارو نميخواد، مادرم وقتي ١٤ سالم بود بيماري ام اس گرفت، اينو بگم كه ما تهران هيچكس رو نداريم خانواده پدري قطع رابطه ايم خانواده مادري هم فقط پدر بزرگم هست كه شهرستانه ، خيلي عذاب كشيدم تنهايي با حال بد مادرم، در غالب كلمات نميگنجه و ميخوام مطالب رو مختصر كنم، در رابطه عاطفي بار ها شكست خوردم و ازم سواستفاده شد، جوري كه از رابطه جنسي متنفرم و احساس ميكنم تمام مرد ها براي نياز خودشون سمت ما ميان، وضع مالي اصلا خوبي نداريم و خلباني رو با بورسيه و التماس تازه دارم شروع ميكنم، خونه ٤٠ متري زيرزمين با ماشين پرايد سال ٨٤، ولي من تمام اين سال ها به همه دروغ گفتم، هيچوقت دوستامو خونمون نياوردم ماشينمونو نشون ندادم دروغ گفتم يه چيز ديگه داريم، به قدري دروغ گفتم كه تحمل زندگي واقعيم رو ندارم، برادر ١٨ ساله دارم كه شديدا عصبي و بددهنه، كتكم ميزنه دعوا ميكنه مادرم هم طرف اونو ميگيره ميگه اذيتش كنيم بدتر ميشه و اون مادرم رو هم هرروز اذيت ميكنه، و هردو منو اذيت ميكنن و هرروز ميگن منو نميخوان و وقي گريه ميكنم ميگن خب خودكشي كن، هرروز خستم، انگار كتك خوردم، هيچيزي شادم نميكنه، هيچ چيزي جالب نيست برام، شديدا درسم ضعيف شده، تحمل چيزيو ندارم، هرلحظه پر از خشمم پر از درد ام آماده ي كوچكترين تحريك براي انفجار ام، خودمو دوست نداشتني ترين دختر دنيا ميدونم، از قيافم اصلا راضي نيستم، چندماهه بيرون نرفتم براي دوستاي دخترم بهونه ميارم با هيچ پسري ارتباط برقرار نميكنم پول ندارم دانشگاه آزاد ميرم هرروز اذيت ميشم، هيچكس منو نميخواد، تنها روزنه ي اميد ام اينه كه بتونم هرجور شده خلباني بخونم تا شايد زندگيم بهتر شه خودمو درگير درس كنم تا حواسم پرت شه، دلم ميخواد ٢٠٦ داشته باشم، آرزومه يعني، نميدونم چجوري بگم، در مقابل اينهمه غم و تاريكي فكر ميكنم اگه چيزايي كه ميخوامو داشته باشم اگه دست به صورتم ببرم و عمل زيبايي كنم حالم خوب ميشه ولي مادرم ميشه تو زياده خواهي، هروقت ناراحت ميشم كه چرا خونمون زير زمينه چرا تخت خواب ندارم چرا مبل نداريم مامانم ميگه خداروشكر كن توي خيابون نميخوابي، ولي دلم ميخواد يه لحظه رنگ آرامشو ببينم، همه رو مقصر ميدونم، پدرم كه ولمون كرد، مادرم كه چرا مارو به دنيا آورد، خودمو كه چرا با اينكه هرروز به خودكشي فكر ميكنم هنوز نميتونم جرئتشو پيدا كنم خودمو راحت كنم، برادرمو كه هرروز تا حد مرگ عذابم ميده و رفتاراش عين بابامه، مردم جامعه رو که یه دختر زشت و فقیر و بی خانواده رو نمیخوان و مجبورم میکنن برای دوست داشتنی بودن انقدر دروغ بگم که خود واقعیمو گم کنم، توروخدا کمکم کنید، منو نجات بديد از اين زندگي، به جايي رسيدم كه هبچ كاري از دستم براي خودم بر نمياد