سلام و خسته نباشید

مشکلی داشتم که ممنون میشم اگر بتونید کمکم کنید

قضیه از این قرار هست که من دانشجویی هستم که در شهر مرکز استان خودم مشغول به تحصیلم و در دانشگاه ما دانشجویان زیادی از دیگر استان ها درس می خونند و بیشتر اعضای کلاس ما رو همین دانشجویان غیر بومی تشکیل می دهند ، ضمنا دانشگاه فقط پسرانه هست
من آدمی هستم که اصولا کم با دیگران رابطه برقرار می کنیم و جز با چند دوست صمیمی با دیگران چندان رابطه ای ندارم
در اواخر سال اول تحصیلیم در اثر فعالیت های دانشجویی و فرهنگی-سیاسی که داشتم به یکی از دانشجویان هم رشته خودم کم کم نزدیک شدم و فعالیت های مشترکی رو انجام دادیم و رابطه کم کم صمیمی شد ، این دانشجو خیلی به من کمک می کرد و در همه شرایط هوای منو داشت
از اول سال دوم ، ما اتاق های خوابگاهیمون رو تغییر دادیم و به اتاق مشترکی رفتیم و به شکلی انتخاب واحد کردیم که در یه کلاس باشیم
در اثر این فعالیت های تشکیلاتی ، کلاس مشترک ، اتاق مشترک که چون من هفته ای دو شب در خوابگاه می موندم باعث می شد در کنار هم باشیم صمیمیت ما روز به روز بیشتر می شد ، کم کم با هم سفرهای تشکیلاتی و تفریحی رفتیم ، ایام عید و عزا با هم در مراسمات شرکت می کردیم و … تا جایی بعضی مسولان دانشگاه بهمون می گفتن دوقلو …
اوایل امسال ( یعنی اواخر سال دوم تحصیل ) یه شب که با هم بیرون رفته بودیم رفیقم برام تعریف کرد که از روز اولی که من رو دیده وابسته من شده و از اخلاق و رفتار خاص من ، قاطعیتم ، اطلاعات سیاسیم و … خیلی خوشش اومده ، می گفت دوست داشته همیشه کنارم باشه ، روزهایی که خوابگاه نبودم مدام کمد من رو نگاه می کرده و به لباس هم دست میزده ، حتی اونقدر با من صمیمی شده بود که یکی دوبار پیراهن من رو وقتی حواسم نبود برام شست و بعدا بهم خبر داد ( چون من کم رو هستم و خودم چندان این کار ها رو در خوابگاه نمی کنم )

با شنیدن این حرفا من خیلی نگرانش شدم و بهش گفتم اگر می خواد کنار من بمونه باید حتما وابستگیش به من رو کم کنه و به یه دوستی متعادل برسه و اون هم قول داد که تلاش کنه و من مدام بهش راهکار می دادم واسه کم کردن وابستگی ، حتی وقتی فهمیدم به فکر اینه که یه زن از استان ما بگیره تا کنارم باشه با دعوا منصرفش کردم و گفتم خانوادش مهم ترن و باید کنار اونا باشه

تابستون شد و روز اخر دانشگاه ما دوتا با بغض و اشک از هم جدا شدیم ، 20 روز بعد طبق قرار قبلی من به همراه یکی دیگه از رفقا به شهرشون سفر کردیم و 4 روز مهمونشون بودیم و دوباره با ناراحتی جدا شدیم و برگشتیم ، 30 روز بعد از اون دوباره طبق قرار قبلی و برای یه اردوی تشکیلاتی به مشهد رفتیم

در این مدت بر اثر ابراز علاقه اون به من ، من هم شدیدا به اون علاقه پیدا کردم و باهاش صمیمی شدم ، در حالی که تا قبل از این اونو یه رفیق خوب می دونستم از وقتی از ماجرای وابستگیش مطلع شدم اونو بردار واقعی خودم می دونستم و عاشقش شده بود

اما از اواسط تابستون من احساس کردم که رابطه اون با من یه مقدار تعریف کرده ، وقتی از خودش پرسیدم گفت همون طور که خواسته بودی وابستگیمو کنار گذاشتم اما هنوز به شدت بهت علاقه دارم و عاشقتم

من هرچند خودم ازش خواسته بودم وابستگیشو کنار بذاره اما وقتی این رو احساس کردم حس خیلی بدی بهم دست داد ، کار به جایی رسید که ظرف یک هفته چند بار باهاش قهر کردم و اون با اصرار و التماس دوباره برگشت و از طرفی خودمم نمی خواستم کنارش بذارم و قهرام یه جورایی ناز کردن بود ، در سفر مشهد قهر ها به اوج خودش رسید حتی انگشتری که برای تولدم گرفته بود رو جلو خودش بیرون انداختم و اون گشت پیداش کرد و دوباره با اصرار بهم داد

فعلا چند روزیه که رابطمو باهاش عادی نگه داشتم تا با شما و چندتا مشاور دیگه مشورت کنم و بعد تصمیم بگیرم

نگرانی من از چندتا چیزه

اول اینکه من هرچند یقین دارم اون الان به شدت منو دوس داره ، اما چون میدونم دوست داشتن اون نسبت به فروردین ماه ( که اوجش بود ) یه ذره کم شده ( مثلا از 100 رسیده به 90 ) نگرانم که اون با دیدن علاقه از طرف من عطشش به من رو از دست بده و مثلا تا ابان و اذر دیگه کاملا نسبت به من بی تفاوت بشه که در این صورت اعتماد به نفس و احساس من نابود میشه

دوم اینکه من و اون حتی اگر رفیق صمیمی بمونیم فقط تا دو سال دیگه با همیم و بعدش اون به شهرش برمیگرده که ده ساعت با من فاصله داره و من هم اینجا هستم ، وقتی من دو سال با اون تفریح رفته باشم غذا خورده باشم و همه جا باهاش باشم و بعد از این دو سال دیگه جدا بشیم احساساتم نابود میشه همیشه دل تنگشم و دیگه از تفریحات لذت نمی برم و خاطرات بیچارم میکنه ( اصولا ادم خاطره بازیم ) اون میگه میخواد ارشد رو شهر ما بخونه تا دو سال دیگه هم باهم باشیم و قبول کرده بعد از ارشد هم هر ماه یکیمون بره پیش اون یکی و دو سه روز با هم باشیم ، اما من وقتی ازش میخوام برای اطمینانم قسم بخوره میگه اگر قسم بخورم فکر می کنم باید مدام مراقب باشم که نسبت به تو سرد نشم و این باعث میشه بیشتر سرد بشم ، از طرفی هم چون هم خودش و هم مادرش به شدت از اتوبوس می ترسن ( به نوعی فوبیا اتوبوس دارن!) من شک دارم که به وعدش عمل کنه

سوم اینکه من وقتی اینقدر اونو دوس دارم روی کارهاش حساس میشم ، از بودنش و تفریح کردنش با دیگران زجر می کشم ( اونم همین حسو نسبت به من داره ) هرچند تا الان بدون من تفریح نرفته اما من می ترسم با کم شدن وابستگیش این اتفاق بیوفته و من اذیت بشم

همه اینا من رو به این نتیجه میرسونه که رفاقتم با اون رو تمام کنم ، ولی از طرفی علاقه شدید اون به ادامه دوستی ، لذتی که این دوستی به زندگی دوتامون داده ، و تغییرات مثبتی که در هم به وجود آوردیم ( من خجالتی بودنم خیلی کم تر شده ، استقلالم زیاد شده ، تجربه های زیادی ازش یاد گرفتم و اون کتاب خون شده ، اطلاعات سیاسی مذهبیش بالا رفته ، وضعیت جسمیش از قبیل وزن و … بهتر شده ) باعث میشه نتونم این رابطه رو قطع کنم

می خواستم از راهنمایی و راه حل شما استفاده کنم

نکته : لطفا متعادل کردن رابطه رو از من نخواید چون من ادمیم که حد وسط ندارم ، با یکی یا خیلی صمیمیم یا رابطه ای باهاش ندارم و صرفا جهت ضرورت باهاش ارتباط می گیرم ، پس راه حل هایی که منتج به کم شدن تدریجی علاقه بشه لطفا بهم ندید چون به نظرم با همون سرد شدن و از بین رفتن کم کم صمیمیت که من ازش میترسم فرقی نداره