با عرض سلام.خانم٢٨ساله اي هستم تحصيلاتم ارشد.همسرم ٣٢سالشونه و ايشونم ميزان تحصيلاتشون ارشده،٦ساله كه ازدواج كردم.بعد از ازدواج متوجه اخلاقايي شدم كه واقعا سوپرايزم كرد،خيلي باهاش كنار اومدم با اينكه از نظر خانوادگي و حتي ظاهري هم از همسرم بالاترم.ذاتا دختر آرومي هستم بخاطر اينكه قبلا يه نامزدي ناموفق داشتم ترجيح دادم همسرمو فردي تحصيل كرده و اهل كار انتخاب كنم،و ااين نامزدي گذشتم هم باعث شد بيشتر با همسرم كنار بيام،مثلا ٤سال رو با خانوادش تو يه خونه ولي در واخداي مجزا زندگي كردم،در اين مدت همسرم واسه خونه هيچ لوازمي نخريد حتي رو جهيزيه من فرش نبود ٤سال رو من با فرش خانوادش زندگي كردم در صورتي كه وضع مالي خيلي خوبي دارن و همسرم هم تنها فردي كه تو خانواده كار ميكنه البته با سرمايه پدرش و براي پدرش اما دريغ از يك پول سياه كه خرج زندگيمون كنه مگر اينكه از طريق رشته تحصيلي و دلاليلي تو كارش پولي بدست بياره و اونو خرج خودمون كنه،شرطم واسه بچه دار شدن جدا شدن از خانوادش از لحاظ مكان سكونتمون بود و قولشو داد و من. باردار شدم اما بازم پدرش پولي بهش نداد حتي واسه واخد ما مشتري هم گرفتن،من هم زايمان كردم ،خداروشكر تو همون هفته اول چيزايي كه من تو اين سالها از خانوادش ديدم همسرم از خانوادش ديد و هرجور شده خودش پولاشو جمع كرد و نصف پول رهن خونه رو هم من داد و جا به جا شديم،اليته هنوز كه هنوزه هفته اي ٣بار همو مي بينيم و همچنان دخالت ميكنن و سر ميزنن ،دعوت ميكنن كه نومونو ببينيم،توي دوران بارداري همسرم خيلي اذيتم كرد حرفاي بدي بهم ميزد كه روح و روانمو آزار ميداد حوفايي مثه اينكه دوسم نداره ،بچه بدنيا بياد برو ،از چشمم افتادي،بي دليل اونم وقتي من ميرفتم خونه مامانم اينا ،پيش خواهرم ،بعد از زايمانم اين رفتارا ادامه داشت تا جايي كه شيرم هم خشك شد،نميتونستم به كسي بگم بهم ميگه به بچم شير نده ازت ميگيرمش،اينقدرا هستن كه واسه من مي ميرن،الانم كه الانم تا ميرم بيرون ،خونه مامانم يابا خراهرام بيرونم بعد كه ميام خونه آسايش ندارم ول ميكنه ميره بيرون تا صبح پيام ميده كه با كي بودي به فكر من نيستي از رو عادته باهميم ،تو به گذشتت فكر ميكني،من ميرم ،كلي دخت. هستن واسه من دست و پا ميشكنن و بعد كم كم شروع ميكنه به حرفاي بدتر زدن.هر چي ازش خواهش ميكنم بريم پيش يه مشاوره قبول نميكنه ،نميدونم چيكار كنم واقعا خسته شدم،حرفامو فقط تو دلم نگه ميدارم نميتونم به خانوادم بگم كه به چه فااكتي افتادم،نميتونم پسرمو تو اين وضع ببينم ،خيلي ناراحتم كه اونم آوردم به اين دنيايي كه باباش اينجوري برامون ميخواد بسازه،
تورو خدا يه راهي جلو پام بذاريد،هرجور بگيد با آرامش با مهربوني باهاش كنار اومدم فايده نداره لجبازه،حتي يه جاهايي دست بزن هم داره،