دختری 24 ساله هستم. نوزده سالگی ازدواج کردم..چهار سال نامزدبودیم و 9 ماه بعد از عروسی تصمیم به جدایی گرفتم. از همان روزهای اول آشنایی با همسرم علاقه ای به او نداشتم و همیشه به خودم تلقین می کردم که دوسش داشته باشم با این که هیچ گونه عیب و ارادی نداشت و از موقعیت مالی و اجتماعی خوبی هم برخورداره. و در تمام مدتی که باهم بودیم هیچ کم و کسری در زندگی نداشتم و بسیار آدم دست ودلباز و مهربونی بود و منو خیلی زیاد دوست داشت. اما من با این که هیچ چیزی کم نداشتم همیشه احساس کمبود و خلا میکردم. در نظر خودم همیشه ایده آل هایی داشتم که هیچ وقت نمیتونستم اونهارو در همسرم پیدا کنم.. هیچ وقت از روی علاقه بهش کاری نمیکردم و احساس میکنم شاید همیشه با ترحم بهش زندگی میکردم و نمیخواستم حقیقت رو بدونه و دلش بشکنه از این موضوع. اما بدتر کار ممکن رو در حق خودم و همسرم کردم. یکسال از نامزدی که گذشت من به خاطر مشکلی به دکتر مراجعه کردم و دکتر تشخیص داد عصبی و پرخاشگر هستم و چند نوع قرص آرامبخش به مدت یک ماه برام تجویز کرد. که مهمترینش آلپرازولام بود. بعد ازمدتی چون با خوردن قرص آرامبخش خیلی احساس بهتری نسبت به همه چیز داشتم و از استرسی که همیشه داشتم مقداری خیلی خیلی زیادی کم میشد. اما خیلی طول نکشید که به قرص آلپرازولام وابستگی پیدا کردم و هر روز این وابستگی بیشتر شد و از همسرم میخاستم بدون اطلاع خانواده ام از داروخانه قرص تهیه کنه و اونم چون نمیخواست من خیلی ازش ناراحت بشم و می فهمید که من با خوردن قرص محبت بیشتری بهش دارم قبول میکرد. در این مدت چهار بار پیش بهترین روانپزشکها و روانشناس ها رفتم اما هیچ فایده ای نداشت هیچ جور نمیتونستم بدون قرص زندگی کنم. اتفاق های خیلی بدی پشت سرهم توی سه سال برام رقم خورد و من نه ماه پس از زندگی مشترک تصمیم گرفتم خونه همسرم رو ترک کنم و پیش خانواده ام برگردم. بعد از یک ماه مادرم که از وابستگی من به قرص خبردار بود پیشنهاد داد به سراغ روانشناسی که میشناخت برم. بعد از چهارجلسه مشاوره وقتی متوجه شد که من باهاش همکاری نمیکنم و خودم نمیتونم وابستگیمو درمان کنم پیشنهاد کرد ده روز به کمپ ترک اعتیاد برم که البته به تشخیص او خانواده ام سه ماه منو توی کمپ نگه داشتن… الان تقریبا دو هفتس برگشتم و خداروشکر حال جسمیم خوبه خوبه.. اما اکثر اوقات بیش از اندازه کلافه ام و نسبت به همه چیز بی اعتماد و وحشت زده ام. اما با تمام سختی هایی که تحمل میکنم دلم نمیخواد یک لحظه به قبل برگردم و اشتباهات گذشتمو تکرار کنم. چون واقعا سه ماه هرجور که بود با شرایط وحشتناک کمپ کنار اومدم و از اونجایی که من هیچوقت تجربه ی اینچنینی در زندگیم نداشتم.. و خیلی تحمل کردنش برام سخت بود نمیخوام دوباره اشتباهی بکنم که همچین کابوسی برام تکرار بشه و بخوام دوباره خدایی نکرده به سمت قرص خوردن کشیده بشم. چون واقعا احساس میکنم خداوند خیلی بهم لطف داشته وبه موقع دستمو گرفت و نجاتم داد و من تصمیم گرفتم گذشتم رو فراموش کنم و یک زندگی جدید رو شروع کنم.چندروزیه که متوجه شدم همسرم از من خبرگرفته و میخواد که دوباره برگردم و باهاش زندگی کنم اما بعد از گذشتن پنج ماه هنوز ذهنیتم بهش تغییر نکرده و نمی دونم باید چه تصمیمی بگیرم.. احساس میکنم اگه بخوام باهاش آشتی کنم دوباره از روی دلسوزی یا خلاص شدن از شرایطی که الان دارم مخصوصا کنترل های بیش از اندازه ی خانواده ام باشه. گاهی اوقات به سرم میزنه که بهش پیشنهاد بدم با همدیگه بریم یه جای خیلی دور زندگی کنیم.. چون توی پیامهاش نوشته بود اگه بخوام باهاش باشم حاضره هرکاری که میگم بکنه و قید خانواده و همه چیشو بزنه.. نمیدونم ایندکار چه عواقبی برام داره. خودم میدونم که همچین تصمیمی اصلا به خاطر علاقه بهش نیست و میخوام یه جوری از شرایطی که الان دارم فرار کنم و شاید وسوسه ی شروع دوباره قرص باشه و آزادی که همسرم بهم میده! خییییلی فکرم درگیره و نمیدونم چیکار باید بکنم. نمیخوام یکبار دیگه با احساسات همسرم بازی کنم و غرورش بیشتر از این شکسته بشه. از طرفی هم خودم قادر به تحمل شرایط الانم نیستم و برام خیلی همه چی سخت شده. درآخر میخواستم با این سوال صحبتم رو تموم کنم و ازتون عاجزانه تقاضای کمک و راهنمایی بخوام. آیا برگشتن به زندگی همسرم با این تفاوت که من الان خیلی عوض شدم و اون آدم بهانه گیر و عصبی قبل نیستم و شاید اگه ببینمش حسی بهش پیدا کنم.. کار درستیه؟ یا اینکه همینجا همه چیو تموم کنم و فقط به فکر بهبودی خودم باشم و تابع خانوادم باشم و به نظر اونا زندگی کنم؟ چون تصمیم دارن که دوسال ازم مراقبت کنن و هیچ وقت تنهام نذارن. ممنون میشم راهنماییم کنید.