سلام .من 5 سال ازدواج کردم . فوق لیسانسم و از قول مشاورم من و همسرم هم کف نبودیم و من بالاتر بودم که اصلا برام اهمیتی نداشته تا حالا. الان حدود 23 هفته باردارمو باید بگم همیشه تو بارداریم گریه کردم و خون دل خوردم. خانواده شوهرم از اول ازدواج منو خیلی آزار دادند و همسرم هم بهم خیانت کرد ولی بخشیدمش البته بعد از کلی مراحل قانونی. با خانوادش سه سال قطع رابطه بودم. به خاطر همسرم باز باهاشون حرف زدم. تو مدت بارداری به بهانه های مختلف هر بار یک ناراحتی پیش اوردند. همسرم چون تک پسره و نمی تونه از خانوادش دل بکنه تو شهر پدریش که 80 کیلومتر با اینجا فاصله داره کار میکنه و حاضر به انتقالی نیست. منم به خاطر دلشوره هر روز تو بارداریم باهاش میرفتم مهمانسرای ادارشون میموندم. این هفته به دروغ گفت مامور گرفته تو شهر خودمون و بی اطلاع رفت شهر خودش. و از خواست خدا من فهمیدم و با پدر و مادر رفتیم منزل پدرش برای حل مساله دروغ و این نا آرامی و استرس زندگی. خانوادش توهین های زیادی کردند و حتی گفتند مهرتو میدیم طلاقت میدیم یا پدرش گفت این پسر من نیست اینم عروسم نیست . البته تا امروز هم هیچ حمایت و کمکی چه روحی چه مادی از سمتشون نبوده. درد من اینه که همسرم هنوز حامیشونه و رهاشون نمی کنه. دارم به طلاق فکر می کنم چون بسیار تلاش و گذشت و فداکاری برای حل مشکلات این زندگی و نگهداری از اون کردم. هرگز نخواستم از پدر و مادرش جدا بشه اما انتظار دارم موقعیت منو به خانوادش بفهمونه که با وقاحت جلوی چشمش به زن باردارش مادرش حمله نکنه برای کتک زدن و به رنش فحش بدند. من با خانوادش قطع ارتباط کردم چه کنم وابستگی شوهرم به اون ها کمتر بشه؟