قصه من از آنجا شروع می شود که من تک فرزند خانواده ای بودم که مادرم خیلی فرد خودمختار و مغرور و راحت طلب و رک در عین حال مهربان بود که بدلیل اینکه زیاد نمی خواست خود را درگیر مسائل رفت و آمد فامیلی و آداب و رسوم خانوادگی کنه بعد از مرگ پدر پدرم رابطه خود را با فامیل قطع نمود و من از سن 7 سالگی ارتباط زیادی با فامیل و همسایه و در کل دیگران نداشتم فقط در حد مدرسه و بعضی مهمانی ها به همراه پدرم میرفتم این خود در دورانی که ازدواج نکرده بودم و در خانه بودم مرا درگیر کرده بود که چرا من نباید به همراه مادرم در محیط اجتماعی باشم در محیط خانه مادرم بیشتر مدیریت میب کرد و همیشه مارا تسلیم خود میکرد به خاطر همین خصوصیت اخلاقی مادرم خیلی خواستگاران پاپیش نمیگذاشتند تا اینکه از طریق یکی از اشنایان دور فردی معرفی شد که از نظر شرایط و اخلاقیات خوب بود ولی خیلی ادم رک و مغروری بود خلاصه شرایط طوری شد که ماباهم ازدواج کردیم در زمان قبل عقد بخاطر همین رک بودن و سیاست نداشتن مادرم مشکلاتی و بحثهایی پیش آمد که موجب اختلاف مادر و همسرم شد من دوست داشتم ازدواج کنم و شرایط و اخلاقیات همسرم مورد تاییدم بود ولی مادرم مخالف بود و پدرم هم همه چیز را سپرده بود دست خودم در زمان عقد و عروسی مادرم گفت در هیچ مراسمی شرکت نمیکنم و الارقم خواهش و تمنای من روی حرف خودش ایستاد و نیامد من از طرف مادرم هیچ حمایتی نداشتم هر اتفاقی میافتاد این مسئله از طرف خانواده همسرم خیلی پررنگ بود چون خانواده همسرم درست متضاد اخلاقیات مادرم را داشتند یعنی مادر همسرم همیشه در کنار فرزندانش بود و آنها را حمایت میکرد خلاصه خیلی مشکلات در این بین بود و همیشه من تنها بودم و باید از خودم و خانواده مادرم دفاع میکردم من بچه دار شدم بچه زود به دنیا آمد همه تقصیر من بود چون مادرم کنارم نبود خودم بودم و خودم همسرم به من خیلی علاقه داره ولی اگر مشکل و کوتاهی از طرف من پیش بیاد تمام مسائل گذشته باز بازگو میشه و من باید از خودم دفاع کنم که تقصیر من نبوده و … الان دیدی که خانواده همسرم به من دارند اینه که من در آینده مثل مادرم خواهم بود همین کارارو با فرزندم میکنم هر کار خوب من ناچیز جلوه میده و هر قصور از طرف من بزرگه و به گذشته مربوطه یعنی ریشه کینه و تنفر نسبت به مادرم خیلی عمیقه اگر زمانی هم مادرم میخواسته جبران کنه از طرف همسر و خانواده همسرم ناچیز بوده و خیلی باید از جان گذشتگی کنه من الان خیلی داغونم چون الارقم تنها بودن در بیشتر مراحل زندگیم ولی دوست دارم حمایت مادرم را داشته باشم و این کمبود خیلی اذیتم میکنه و از طرف دیگر همسر و فرزندمو دوست دارم ولی چون مادرم کم کاری کرده در تمام مراحل همه میگن چون اون نبوده ما عهده دار مسائل مربوط به اون بودیم و ما این کارو کردیم ما اون کارو کردیم شما چیکار کردین خیلی باید بیشتر از اینا بکنید همیشه محکومم محکوم نمیدونم باید این مشکل را چگونه حل کنم الان سر کار میرم و فرزندم پیش مادرشوهرم میمونه مادرم هیچ کمکی نمیکنه اگر هم بخواد بکنه اگر کوتاهی بکنه یعنی از قصد بوده الان منم همین طورم اگر ناخواسته یه چیزی از یادم بره یا از روی خستگی مثلا خونم نامرتب باشه کلی باید بازخواست بشم و جواب پس بدم که من آدم شلخته بی نظم هستم که مادرم بهم یاد نداده نمیدونم چه کنم الان یه حالت خنثی دارم زندگی هیچ روی خوشی نداره میشه راهنمایی کنید چه کنم؟