سلام من دختری 29 ساله هستم از آبادان که در خانواده به شدت مردسالار بزرگ شدم دو خواهر و یک برادر دارم درحال حاضر همگی ازدواج کردن و من با پدر و مادرم زندگی می کنم . اعضای خانواده ما از لحاظ فکری و عاطفی به شدت از هم دوریم هیچکس، هیچکس رو درک نمی کنه از پدر و مادر گرفته تا همه فرزندا که ما باشیم. من از زمانی که دختر شش ساله بودم تفاوت برخورد پدرم با برادرم و من رو می شدم همه محبت ها و توجه ها برای داداشم بود و وقتی برادرم مارو کتک می زد مادرو پدر منو دعوا می کردن پدرم به شدت آدم سخت گیر و اخمو و مردسالاریه پنجم دبستان بودم که واقعا می خواستم از خونه فرار کنم به خاطر سخت گیری ها و بداخلاقی های پدرم. بچه بودم همش آرزو می کردم بابام از خونه بره بیرون بزرگ تر شدم راهنمایی نیاز داشتم به کسی که تو خونواده باهاش راحت باشم ولی هیچکس نبود با هیچکس نمی شد حرف بزنم مادرم تا یک کلمه بهش می گفتم کلی داد و بیداد می کرد و همه می فهمیدن یا اصلا گوش نمی کرد با خواهرام اصلا صمیمی نبودم آخه اونا خیلی از من بزرگ ترن یکیشون ده سال و دومی هشت سال از من بزرگتر برادرمم کلن تو دنیای خودش بود من هیچوقت به برادرم حسادت نکردم آدم منطقی هستم ولی الان یه مدته از شدت تنهایی و فشار روحی و خلا عاطفی که بهش دچارم واقعا کم آوردم.چندسال پیش عاشق پسرداییم بودم ازم چندین بار خواستگاری کرد ولی پدرم مخالفت کرد چون وضع مالی خوبی نداشت.داغون شدم الان ازدواج کرده و بچه داره.هر خواستگاری که میاد پدرم انتظار داره هم خونه هم ماشین داشته باشه هم وضع مالی خوب هم کار ثابت هم خانواده اصیل داشته باشه. به کمتر از این اصلا راضی نمیشه. الان سه ساله هیچ خواستگاری ندارم.به نا امیدی محض رسیدم دیگه نمی تونم به هیچ چیز امیدوار باشم واقعا میگم دیگه نمی دونم امیدوار بودن یعنی چی! بدون هدف بدون آرزو حوصله هیچ کاری رو ندارم. چندوقت پیش برای اینکه از این حالت افسردگی و تنهایی بیرون بیام با یه پسری ارتباط برقرار کردم از شانس منحوسم دو هفته نگذشت پدرم فهمید و من رو تو خونه حبس کرد یعنی اجازه بیرون رفتن ندارم حالم از قبل خیلی بدتر شده شبا تا صبح گریه می کنم ساعت صبحها خوابم ظهر که بیدار میشم سردرد دارم سه چهارتا کپسول مسکن می خورم میشینم یه گوشه و به بدبختیام فکر میکنم کلی قلبم درد میگیره نفس عمیق نمیتونم بکشم تو قفسه سینه ام سنگینی احساس می کنم نفسم به سختی بالا میاد حس می کنم سرم روی تنم سنگینی میکنه. علیرغم اینکه آدم مذهبی هستم اما چند وقته به شدت فکر خودکشی یا فرار از خونه همه ذهنم رو پر کرده. اتاق جداگونه ندارم همش تو حموم و دسشویی گریه می کنم بی دلیل و با دلیل. موهام خیلی بلند بود رفتم کامل کوتاهشون کردم.شما یه دلیل به من بگید که چرا نباید به این زندگی پایان بدم؟ من تو این خونه اضافی ام پدر و مادرم به امید اینکه بعد از برادرم یه پسر دیگه داشته باشن منو باردار شدن و وقتی فهمیدن دختره همه تلاششون رو کردن که سقط بشه ولی نشد اینارو مادرم تعریف می کنه.من یه فرد اضافی ام تو این خونه ذره ایی توجه و محبت نمی بینم از نگاهشون می فهمم از برخورداشون بارها شنیدن پیش اینو اون پشتم بد میگن ولی هیچ.قت به روی خودم نیاوردم و تمام عمرم سکوت کردم حتی وقتی حق با من بوده ام سکوت کردم تو گوشم زدن سکوت کردم همیشه سکوت کردم که خدا جواب بده ولی خدا هم سکوت کرده. به خدا دارم دیونه میشم چندوقته دارم یه صداهایی می شنوم که هیچکس نمی شنوه یه حضوری رو احساس می کنم که هیچکس حس نمی کنه همش به خودم می گم نه شیما صدای باده صدای یخچاله تمام شب دور سرم میچرخه در طول روز هرجا میرم دنبالم میاد و کنارم میشینه به خدا احساسش می کنم نمیخوام.
امیدوارم حرف های من رو اغراق آمیز برداشت نکنید بیدون ذره ایی بزرگ نمایی همه واقعیت همینه به کمک نیاز دارم