سلام
ممنون میشم راهنماییم کنید واقعا نمیدونم چیکار کنم.
من یه آقا ۲۹ ساله هستم یک سال نیم پیش با یه خانم تو محل کار آشنا شدم ۲۷ ساله . اوایل دوستیمون به عنوان همکار بیرون میرفتیم مثل سینما تئاتر تا کمم دوستیمون جدی تر شد من بهش فکر میکرم اونم همین طور راجب روابطمون نوع برخورد همدیگه باهم صحبت میکردیم انصافا سعی میکرد منم همین طور تو نوع لباس پوشیدن برخورد اجتماعی وخیلی چیزای دیگه رعایت کنیم چندین ماه بعد به مادرم گفتم همون موقع بود تازه اولین پنهان کاری شو متوجه شدم البته خودش گفت پدر و مادرش از هم جدا شدن پدرش مواد مصرف می کنه تفریحی: الانم خونه مادربزرگ پدریش با برادرش و پدرش باهم زندگی میکنند. اولش شوکه شدم وقتی متوجه شدم ولی چون دوستش داشتم گفتم از نظر من اشکالی نداره تو که نباید تاوان کار اشتباه پدر و مادرت رو بدی ولی یه شرط براش گزاشتم گفتم تو هرچقدرم قوی باشی بلاخره آسیب دیدی باید قبل از عقد تو دوران نامزدی بریم مشاور خانواده اینم گفتم منم بلاخره یکسری مشکلات شاید داشته باشم خودم ندونم بهتر قبل از عقد باهم درستش کنیم اونم قبول کرد. تواین مدت من یه کار بهتر پیدا کردم محل کارمون از هم جدا شد وقتی مادرم جریان پدر ومادرش رو فهمید اصلا قبول نمی کرد تا اینکه بهش گفتم مادر من این فرق می کنه ما خدمون میخواهیم درستش کنیم. چند بار با مادرم حتی برادرم چهارتای بیرون میرفتیم که ببینه که این جوری که فکرمیکنه نیست میتونیم مشکلمون رو حل کنیم مادرم کم کم قبول کرد وقتی بیشتر باهاش آشنا شد ولی شرایط مالی ازدواج تو اون زمان اوکی نبود اونم گفت اشکال نداره باهم درستش میکنیم حتی از صفر،چون کارایی که انجام می داد میدونستم باور داره به چیزی که میگه به عنوان مثال از این دخترایی نبود به اصطلاح بقیه به تیغ باشه فقط تو باید خرج کنی ما باهم تفریح میکردیم باهم مسافرت میرفتیم حتی پیش دوستای متاهلم خونشون مهمونی میرفتیم دیگه رسما کمکم داشتم معرفیش می کردم خرج مون شد بود دنگی بعضی وقت ها هم من نمیخواستم پول بگیرم اون قبول نمی کرد میگفت چرا باید همه ی خرج گردن تو باشه. تو این مدت من اصل ارتباط مون گذاشتم بر اساس اعتماد اصل بهش نمیگفتم کی بود بهت زنگ زد امروز کجا رفتی چرا تلفن تو جواب ندادی کلا از این چیزا، ولی رمز گوشیش رو داشتم اونم رمز گوشیم رو داشت هروقتم میگفتم گوشیتو ببینم میداد شد بود تو مسافرتم ۲۴ ساعتم گوشیش پیشم بود ولی برام همیشه دو تا سوال بود چرا هیچ دوست صمیمی نداره با تاریخچه گوشیش همیشه پاکه بهش میگفتم چرا پاک میکنی بهونه پیام های تبلیغاتی شلوغ بودن رو می آورد میگفت بخاطر این پاک میکنم منم میگفتم چه ربطی داره الان تاریخچه یک سال پیشم تو گوشیمه. در کل ما درمورد همه چی صحبت میکردیم درمورد کجا خونه بگیریم نوع عروسی تعداد بچه ها هدف شغلیمون رو مشخص میکردیم برای چند سال آینده کجا باشیم، راجبه مهریه من یکی دیگه از معیارهای ازدواجم مهریه کم بود حداکثر ۷ تا سکه چون عدد ۷ رو دوست دارم ول به جای مهیریه کم حاضر بودم تعهد مهضری بدم از ابتدای زندگی حتی کوچیک ترین چیز بدست بیارم یا بیاریم نصفش رو به نامش میکنم. بعد یه مدت که گذشت شرکت جدیدم ورشکست شد شروع به تعدیل نیرو کرد من فروردین و اردیبهشت بیکار شدم تا اینکه جایی که میرفت سر کار با مدیر عامل اونجا به عنوان همکار سابق باهاش صحبت کرد اگه میدونست ما قست ازدواج داریم قبول نمی کرد بابت مرخصی که بخواهیم باهم بریم با یکسری مثال مدیریتی که خودتون بهتر میدونین قبول نمیکنند مدیر عامل یه وقت مصاحبه برام گذاشت من رفتم رزومه کاریم رو دادم تجاربم گفتم قبول کرد استخدام کرد من از خرداد دوباره باهم همکار شدیم همچی خوب من کار جدیدم رو دوست داشتم بیشتر میدیدمش تا اینکه یک ماه بعد باطری گوشیم تموم شد خاموش شد گوشیش رو گرفتم با ماشین حسابش کار کنم بصورت اتفاقی توی واتسپ اکانت یه پسر رو دیدم که نمیشناختم جدی نگرفتم گفتم ازش میپرسم بعدا ۲ دقیقه بعد به بهونه اومد گوشیش رو گرفت بعد چند دقیقه دوباره آورد داد ولی واتسپ رو از گوشیش پاک کرده بود بهش شک کردم ولی مطمئن نبودم ولی ذهنم درگیر بود دلم رو زدم به دریا چند روز بعد بهش گفتم من هرچیزی رو میتونم تحمل کنم غیر از خیانت و نمی تونم ببخشم چیزی نگفت،گفتم من مطمئن نیستم نمی خوام قضاوتت کنم بعدش گفتم ما به جز هزینه مالی که برای هم میکنیم داریم زمانمون رو میزاریم این هزینش بیشتره، که با فکر درست بتونیم یه زندگی خوب رو شروع کنیم هروقتم نمیتونی ادامه بدی یگو این قشنگ تره تا اینکه پشت هم دیگه بریم یه کارایی بکنیم که از نظر اخلاقی درست نیست قبول کرد. یک ماه ونیم بعد گذشت منم فراموش کرده بودم که دیدم خدا بهمون لبخند زده من به جای کار صبح شرکتم یک کاره خوب شیفت شب پیدا کردم تا ۱۲ شب ولی ارزش رو داشت اون ۶ ساعت شب کاریم برابر بود اندازه سه روز کاریم تو شرکت برای اونم اتفاقای خوب افتاد برای بعد ظهرش دوباره از طرف یک کارگردان مطرح تئاتر دعوت شد به تئاتر برای تمرین و دو ماه بعد اجرا قبلا تئاتر کار می کرد خیلی براش خوشحال بودم گفتم چیزی رو خیلی دوست داره بهش میرسه براش دعا میکردم زحمت های که گفته بود کشیده این سری دیده بشه تو عرصه هنر مسیرش براش باز بشه همچی خوب بود یک ماه پیش تولدم بود برام تولد گرفت خودم اصلا خبر نداشتم تمام دوستام بدون اینکه خبر داشته باشم دعوت کرد بهترین جشن تولد زندگیم شد. تا اینکه سه هفته پیش توشرکت شوخی های بی مورد با همه می کرد قبلا هم اون کارو می کرد ولی اون روز بیشتر، همیشه بهش میگفتم وجه اجتماعیت رو حفظ کن اگه این مسیری که میری در آینده کسی رو تو هیچ حسابی باز نمی کنه حالا چرا اون روز ناراحت شدم وقتی از اتاق ما رفت بیرون تمام همکارای اون اتاق شروع کردن به مسخره کردنش که چقدر خانم فعلان جلفه یکی دیگه میگفت حرف میزنه آدم سردرد میگره و خیلی چیزای دیگه، منم این چند وقتم هم صبح میرفتم سر کار هم شب این اواخر شب ها تا ۲شبم کارم طول می کشید صبح ها معمولا بین ده تا پانزده دقیقه با تاخیر میرسیدم سه چهار روز این جوری شده بود. حالا چرا این رو گفتم بخاطر این که بعد ظهر همون روز می خواستم راجبش کار صبحش موقع برگشت از سر کار باهاش صحبت کنم معولا هروز تا مترو باهم میرفتیم بعد جدا میشدیم نشد که راجب صبح صحبت کنیم چون داشت از این همکار و اون همکار گله می کرد من داشتم گوش میدادم هم اونروز خسته بودم هم از دست کار صبحش ناراحت بودم وسط حرفاش به من گفت این سه روز باتاخیر میای من تو جوابش گفتم به تو ربطی نداره، مدیر عامل یکی دیگست اون روز دیگه حرف نزدیم فرداشم تو شرکت طبق معمول روزای دیگه بود بعد ظهرش میخواستم بابت کاره دیروزم ازش معذرت خواهی کنم موقع رفتن اون دو دقیقه زوتر از من رفت، رفتم دیدم نیست زنگ زدم جواب نداد برای فردا اون روز مرخصی گرفتم برای کارای اداریم پس فردا اومدم شرکت بهش میگم چرا جواب تلفنم رو ندادی گفت فعلان همکار مرد شرکت کنارم نتونستم جواب بدم بهش گفتم چه ربطی داره میتونستی مودبانه ازشون عذر خواهی کنی بگی من مسیرم اینور بعد خداحافظی کنی ازشون ، بهش گفتم حس کرم من رو پیچوندی در جواب گفت مگه خلم، بهم گفت باهم قهری گفتم نه مگه بچه ام فقط یه مقدار دلخورم یک روز بهم وقت بده، گفت باشه فردا جعمه بود شرایط مالیم اوکی شده بود میخواستم سورپرایزش کنم بگم یه روز با مادرم تنها منم نباشم قرار بزارن تو این هفته حرفای آخرشون رو بزنن بره به مادربزرگش بگه مادرم تماس بگیره ما برای آشنایی با خانوادش وخواستگاری بریم خونشون ساعت ۷ جمعه هرچی تماس گرفتم جواب نداد ولی آنلاین بود ساعت ۱۲ شب پیام داد عزیزم تئاتر تمرین بودم ببخشید، من گفتم باشه عزیزم، گفت موقع برگشت از سرکار بهش میگم فردا سرکار موقع نهار خوردن داشتم میشستم پشت میز یه آن ناخودآگاه چشم به صفحه گوشی همون همکارم که چند روز پیش گفت کنارم بود نتونست جواب تلفنم رو بده خورد پروفایلش رو تو گوشی اون دیدم فکر کردم اشتباه کردم هر بار دیگه سعی کردم دوباره ببینم مطمئن بشم نشد گوشییش رو جمع میکرد یجوری نگه میداشت نتونم ببینم ولی تقریبا شکم داشت به یقیین تبدیل می شد چون دیدم اونم اون ور داره با گوشیش با یکی چت می کنه گفتم امروز یه جا پنهان میشم ببینم بعد از کار کجا میره برای همین ۱۵ دقیقه زوتر رفتم مرخصی ساعتی گرفتم سر ساعت تعطیلی شرکت پسره اومد بیرون رفت باز منتظر بودم ۴۰ دقیقه بعد دوستم اومد بیرون تقریبا داشتم باور میکردم اشتباه دیدم ۴۰ دقیقه از رفتن پسره گذشته می خواستم زنگ بزنم بهش گفتم یه چند دقیقه دیگه زنگ میزنم یه مقدار دنبالش رفتم دیدم پیچید تو یه خیابون دیدم مسیر هروزش نیست مسیر خونه با تئاتری که برای تمرین میره نیست چندتا کوچه پایین تر دیدم پسره منتظرش وایساده همونجا بود که دنیا رو سرم خراب شد تمام خاطرات یک سال نیم تمام حرف ها تمام قول ها تمام برنامه ریزی های که کردیم همش از جلوی چشمم رد شد حالم بعد شد نمی دونستم چیکار کنم قلب جوری درد گرفت که تو عمرم همچین دردی رو حس نکردم وقتی دیدم دست تو دست هم میرن جوری رفتار میکنن انگار دوستیشون تازه نیست جالبش اینجاست این همکار جدیدمون تازه دوهفته بود استخدام شده بود رفتارشون نشون نمی داد این دوستی مال یه هفته باشه می خواستم برم جلو جفتشون رو بزنم بعد فکر کردم با زدنشون من رو آروم نمیکنه بهش زنگ زدم جواب نداد پیام دادم یه مقدار فوش دادم آخرش گفتم تو یکه دم از وفاداری میزدی ذات کثیفت ونشون دادی جوابم پیامم رو نداد اون شب بدترین شب زندگیم بود پیش خودم گفتم این فردا روش میشه بیاد سرکار فرداشم دیدم باکمال وقاهت اومده بود سر کار اسمشو تو گوشیم بانو سیو کرده بودم با عکسی که خودش دوست داشت رفتم جلوی میزش گوشیمو درآوردم اسمش رو سرچ کردم جلوی چشمش شمارش رو پاک کردم که ببینه ولی یکلمه حرف نزدم باهاش باز دیدم حلقه دستشه آخه همیشه حلقه دستش بود با خودم گفتم الان داری کی رو گول میزنی، دردش اینجاست وانمود میکنه اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده راحت میاد با من راجب کار صحبت می کنه جلوی من علنا چت می کنه با پسره منم نشون نمیدم حالم بعده از کاری که با من کرد بشاش تر رفتار میکنم با خانومای شرکت بیشتر حرف میزنم جک میگم میخندیم میدونم اینکار من اذیتش میکنه، ولی شب دارم از شرکت میرم یا صبح که دارم میام حالم بعده داغونم یهو یاد خاطراتی باهم ساختیم میفتم اشکم درمیاد طمع غذاها برام بی معنی شده دیشب خودم رو وزن کردم ۷ کیلو از وزنم کم شده تو این ده روز، تا هفته قبلش معمولی میومد سرکار الان بیشتر بخودش میرسه لباسایی میپوشه کن بهش میگفتم خیلی بهت میاد منم لباسای که اون دوست داشت رو می پوشم به پسرمیگه هم رنگ فرم لباس من بپوشه اون بدبختم بازیچه این قرار گرفت هیچ پشیمونی تو رفتارش نیست یه جوری وانمود می کنه من مقصرم اولش می خواستم استعفا بدم بد پیش خودم گفتم مگه من اشتباه کردم که برم، این جوری اون به هدفش میرسه، یه چی دیگه من رو اذیت میکنه دوهفته پیش قبل از این داستان ها پیش بیاد مادرم برای دو هفته رفته بود مسافرت من ظهر را نهار نداشتم مجبور بودم از بیرون سفارش بدم نمی زاشت ظرف غذای من رو می برد خونشون برای من هروز غذا می آورد بجاش با این پسر چت می کرد و بیرون میرفت مگه میشه آدم اینجوری بشه اینم موضوع هم داره من خورد می کنه، الان ده روز گذشته از این موضوع ولی پیشه خودم میگم به پسره بگم از این آرامش درش بیارم دیگه این بازی کثیف شو بزار کنار واقعا نمیدونم چیکار کنم ممنون میشم راهنماییم کنید.