سلام
چندسال پیش زمانی که ۱۸ساله بودم با پسری دوست شدم بی نهایت عاشقش بودم اما اون اصلا بهم توجه نمیکرد و بهم. ابراز محبت نمیکرد. 1جورایی رابطه ما 1طرفهبودو من. به خاطر علاقه زیادی که بهش داشتم. تمام تلخی هاشو تحمل می کردم و هرچه رفتارش بدتر میشد من مهربانانه تر. رفتار مى کردم و بیشتر کوتاه میومدم متاسفانه متاسفانه متاسفانه از روی جهالت و بخاطر. ترس از دست دادنش. باهاش ارتباط برقرار کردبس اصرار کرد و و تهدید که اگر قبول نکنم تنهام میذاره و طی اىن ارتباط. بکارتمو از دست دادم. البته ما توجه. نشدیم کى اىن اتفق افتاد. و زمانی فهميدم گه. دکتر بهم گفت و من چون. غیر از اون با کسی ارتباطی نداشتم. فهمیدم. چه اتفاقى افتاده. بعد از گذشت سه سال 1روز خانمی باهام تماس گرفت و خودشوهمسره اون معرفی کرد و ازم خواست دیگه باهاش تماس. نگیرم. دیوانة شدم وقتى راجب اون. تلفن ازش پرس و جو کرد م ا دعا. کرد. که دروغه و گفت دختر خالش رفته سر موبایلشو ،،،، من حرفاشو باور نکردم اما باز به رفتار احمقانم ادامه دادم تا اینکه رابطه کلا داشت از طرف اون قطع میشد و بهتره بگم شد دوران واقعا سختی رو سپری کردم فراموش کردنش واسم محال بود 1روز تصمیم گرفتم باعموش صحبت کنم و راجبش اطلاعات کسب کنم وقتی ایشونو ملاقات کردم متوجه شدم در اصل پدرشه و اون به دروغ گفته بود پدرش فوت کرده و این آقا عمومه پدرش بر خلاف خودش خیلی خوش برخورد بود و بهم گفت که زن نداره اما خدا میدونه چندتا دوست دختر داره و کلی ازش نالید و گفت حیف من که با پسرش رابطه داشته باشم. دیداره من و پدرش ادامه پیدا کرد تا جای که تمام اتفاقات افتاده را براش توضیح دادم تحت عنوان درد دل و اونم از خانوادش پسرش و مشکلاتش برام تعریف می کرد اول قرار شد پسرشو سر عقل بیارة و رابطه ما رو درست کنه اما بعد از مدتی گفت پسره آدم بشو نیست و نمیشه من 1جورای جای خالی اونو با پدرش پر کردم از لحاظ چهره و تن صدا و حرف زدن کاملا شبیه بودن اما شخصیتى کاملا متفاوت طى این مدت از نظر خانوادگی مشکلات بدی واسم پیش اومد و پدرش واقعا از جونش برام مایه گذاشت همه جوره مادی معنوی اول خواست اشتباه پسرشو جبران کنه اما بعد بهم علاقه مند شد منم بهش شدیدا وابسته شدم شده بود فرشته نجاتم اما گه گاه اون عشقه قدیمی حالمو متحول می کرد و دلم می گرفت حسرتش به دلم مونده بود پدرش ازم خواست با هیچ کس دیگه دوست نشم حتا میگفت ازدواجم نکنم اون همیشه کنارم می مونه و پشتیبانم میشه چندسال گذشت طی این مدت رابطه پدرو پسری اینام بدتر از قبل شد. همش بهم یادآوری میگرد مبادا نزدیک پسره بشم دیگه حتا بهش گفته بود خونه نیاد روابط خانوادگیشون هم به هم خورده بود و کلا پدره با همسرو بچه هاش به مشکل برخورده بود همسرش که به قول خودش فقط رو کاغذ همسرش بود و اصلا باهم کاری نداشتند قصش مفصله و دختراش هم برای تحصیل به شهر دیگه رفتند و پدره تنها تر از همیشه شده بود و خیلى ام به من وابسته شده بود چند بار تعریف کرد خواب دیده من ازدواج کردم و اوضاعش به هم ریخته بود توی خواب حتا این اواخر به زبان آورد که اگر منو با کسی ببینة می میره 1روز از طریق برنامة لاین برام پی ام فرستاد پسره و دوباره من کنترلمو از دست دادم
و جذبش شدم و جوابشو دادم اول راجب قبل عذر خواست بعد از پدرش بد گویی کرد بعد بهم ابراز علاقه کرد
و خواست کاملا ارتباطم با پدرش قطع بشه و دوباره باهاش دوست بشم منم بهش گفتم دیگه اشتباه قبلو انجام نمیدم و من قصدم ازدواج بود چند روز بعد گفت موافقه باهم ازدواج کنیم
و کاملا جدی دنبالشو گرفته
اما پدرش چی من بهش وابستگی دارم بهش مدیونم اگه بفهمه یا بلاسره ما میاره یا خودش
من گیر افتادم
اصلا درسته به پسره اعتماد کنم
خواهشا راهنماییم کنید
اوضاع وخیمی دارم باتوجه به اینکه بکارتمو توسط همین پسر از دست دادم