ردکردن خواستگار توسط خانواده
باسلام و خسته نباشید. امیدوارم حالتون خوب باشه طولانی نوشتم ببخشید من رو .ممنون از وقتی که برای خوندن میذارین.. من دختری ۲۹ساله هستم فوق لیسانس هستم. دوماهی میشه که در فروشگاهی مشغول به کار هستم..یه خواهر دارم که از من ۲سال بزرگتر هست. ۳سال پیش ازدواج کرد. تا زمانی که مجرد بود من حق ازدواج نداشتم . کسی تو زندگیم نیست.خانوادم هیچ زمان اجازه ندادن خواستگار برام بیاد.هرکس بهشون رو انداخت بدون تحقیق ، بدون اینکه نظر شخصی من رو بپرسن رد کردن. ، حتی من رو درجریان هم نگذاشتن. اگر کسی من رو برای برادرش یا پسرش ازشون خواستگاری میکرد .خواهرم و خاله هام همه باید میفهمیدن . بجز من …. تو مهمونی ها مادرم با غرور از خواستگارام صحبت میکرد و من اونجا میفهمیدم که چه کسایی خواستگارم بودن و از سمت من جواب منفی بهشون داده شده . یک بار طبق عادت گوشی دستم بود و بازی میکردم . یه خانمی به مادرم زنگ زد .مشخص بود پشت تلفن من رو برای برادرش خواستگاری میکنه . مادرم در جواب گفت دخترم نامزد داره و قطع کرد. حتی نظرمم نپرسید مثل همیشه . من دیگه از این وضع خسته شدم . ادم منطقی ای نیستن .نمیشه باهاشون صحبت گرد . بجز صحبت کردن باهاشون خواهشن یه راه حلی جلوی راهم بذارین. خسته و درمانده هستم.افسردم. از عید به این ور هرچی روزا میگذره بیشتر غصه میخورم. از سنم خجالت میگشم .ازاینکه جهیزیم کامله و گوشه اتاق داره خاگ میخوره جز عذاب برام نیست. کارم شده گریه شبانه .و صبح مزخرف دیگه ای رو اغاز کردن. من از بچگی ارزوم بود ازدواج کنم .تو خونه داری و خانوم بودن چیزی کم ندارم. چرا باید اینطوری میشد؟ اگر خواستگار مال من هست چرا نظر من نباید پرسیده شه؟چرا من نباید در جریان باشم؟چرا اهل محل باید بدونن بجز من؟چندین بار گفتم به من حق انتخاب بدین . من آدمم . به من بدوبیراه گفتن. پدرم هم آدم دهن بینی هست.حرف مادرم رو انجام میده. چندمدت هست نگران سنم هستن . همش دور میزنن بهم میگن الهی عروس شی.الهی خوشبخت بشی.ما نگرانتیم تورو سروسامون ندادیم.میترسیم بمیریم و تکلیف تو معلوم نباشه . با اعصابم داره بازی میشه . تورو خدا کمکم کنین
درضمن من یه خانواده معمولی ولی محدود و تاحدی سختگیر دارم .پوشش مانتویی و برخورد سنگین براشون مهمه.پدرمادرم جفت لیسانسن.خیلی سرهمین مدرکشون احساس باسواد بودن میکنن. از بچگی نذاشتن دوستبازی بکنیم. حتی دوست همجنس خودم هم نداشتم . درحدی که رفتاردختر با دخترا رو هم زیاددنمیدونم.دوست پسر درحد چت داشتم .اونم بخاطر محدودیتهایی که گذاشتن از عمد رفتم دنبالش. میخوام دیگه قبول کنم سنم رو .و با این موضوع که دیگه شاید برام خواستگار نیاد.کنار بیام .ولی نمیتونم. خوابم نمیبره .مثل هرشب تو گذشته فکر میکنم. و به اینکه الان میتونستم بچمو بغل کنم و تنشو بو کنم. به دوستام که متاهلن حسودی میکنم .دیگه از ازدواجشون خوشحال نمیشم. حس حسودی داره داغونم میکنه. من از دیگران چی کم داشتم که زندگیم این شد؟