سلام من ٣٠ ساله هستم و با آقايي كه ٨ ماه از من بزگ تر هستند چهار ساله رابطه دارم، من در خارج از ايران زندگي مي كنم و خانواده ي من اكثر اوقات از من دور بودنو جفتمون مجرد هستيم،البته يك سال اول خيلي كم باهم بوديم بيشتر مثل دوتا دوست، چون بعد از دفعه ي اول كه باهم قرار گذاشتيم يهو بي خبر غيب شد و من احساس نا امني كردم و ديگه سعي كردم ازش دوري كنم اما باز سر و كلش پيدا شد و ابراز علاقه ي شديد به من مي كرد اما باز من مي ترسيدم تا اينكه بعد از يك سال اين ابراز ها شدت گرفت و مي گفت كه خودم رو مي كشم و گريه زاري، منم يه مدت باهاش بودم اما باز به هم زديم ولي حدوده ٣ ساله كه رابطه اي بسيار نزديك داريم ما توي اين سه سال باهم زياد قهر كرديم و آشتي كرديم و مثل زن و شوهر بوديم باهم رابطه داشتيم و من چون تنها بودم اكثر وقتا با هم بوديم و اون شب ها توي خونه ي من مي خوابيد ولي از وقتي كه اومد توي خونه ي من يهو رفتارش عوض شد با من بد رفتاري مي كرد من و كتك مي زد با دختراي ديگه چت مي كرد يه مدت قهر بوديم يهو يه زنه اومد گفت من چهار ساله با اين تو رابطم منم باهاش تموم كردم اما باز برگشتم اون مي گفت با اون زن رابطه اي نداره اما من همش خواباي بد مي ديدم زناي ايراني مي ديدم حالت تهوع و اظطراب مي گرفتم و اين توي رابطمون تاثير ميذاشت و اون مي گفت با اين كارات اون زن و به هدفش رسوندي و عقيدش اين بود كه بعد از اون موضوع ما رابطمون بد شد، من بعد از اينكه تصميم گرفتم با ايشون تو رابطه باشم به خودم گفتن حالا كه رابطرو شروع كردي دوسش داشته باش و قبل از اون فقط ايشون واسم جذاب بود اما بعدش عاشقش شدم طوري كه جز اون به هيچ كي فكر نمي كردم سه ماه ازم دور بود تهران بود زنگ مي زدم التماس كه با من آشتي كن و همش گريه مي كردم الان ٤ ماهه كه از هم جدا شديم و من تهران زندگي مي كنم بعد از يه هفته كه به هم زديم من اون رو با يه دختر ديدم اما عكس العمل نشون ندادم و اون دوباره به من پيام مي داد كه من مي خوام باهات سكس كنم و بايد قبول كني اولش مقاومت كردم اما باز قبول كردم و اصلا هم از اون دختره نپرسيدم توي اين سه چهار ماه كه من تهران بودم يك بار اومد تهران و باهم سكس كرديم و مي گفت فقط در همين حد مي خوامت ولي بعضي وقتا سرو كلش پيدا مي شد بهم گير مي داد مي گفت با كي هستي كجايي و منم كه عاشق انگار وظيفم بود كه جواب بدم، ديروز رفته بودم سفر و اون هم ملاقات كردم از كل ٥ روزي كه اونجا بودم ٢ روزشو با من بود و بقيشو با خونواده به من مي گفت من دوست دختر دارمااا هفته ي پيششم تهران بود مي گفت تورو خدا با من باش دلم برات تنگ شده اما باز يهو عوض شد خلاصه اينكه اين دو روز رو دوباره باهاش بودم توي اين چند ماهي كه تهران بودم پسراي خوبي رو ملاقات كردم حتي سعي كردم برم توي رابطه اما هيچ كي نمي تونه جاي اون رو واسم بگيره و حس حمايتي كه اون بهم مي درو بده اون هميشه مواظبم بود حتي وقتي قهر بوديم هميشه نگرانم بود الان دارم از اضطراب بالا ميارم دلم مي خواد كنارش باشم پيش اون بخوابم فقط اين طوري آرامش دارم اما اون باهام بد رفتاري مي كنه مي گه نمي خوامت نميدونم چي كار كنم احساس عجز مي كنم لطفا كمكم كنين