سلام وقتتون بخیر
من قبل ازدواج با همسرم 5 سال دوست بودم، یه توضیحی از دوران دوستی براتون بدم، من با خانمم توی اینترنت آشنا شدیم(چون اون زمانا جسارت حرف زدن با خانم ها را به صورت رو در رو نداشتم) بعد از گذشت 6ماه من تازه فهمیدم حتی اسمش هم به من دروغ گفته بود که منو قانع کرد که چون دخترم باید دروغ میگفتم، من هم قانع شدم بعد از گذشت 1سال وارد رابطه ی جنسی ساده شدیم ، از قبیل ارضا کردن هم به صورت اورال ، این کار باعث وابستگی جفتمون شد، یه سری قضایا پیش اومد که ما یک ماهی از هم جدا شدیم ولی باز نتونسیتیم بهم برگشتیم، بعد از یکسال حس میکردم افتادم داخل یک منجلاب و نمیتونم در بیام از توش، بعد از گذشت دو سال از دوران دوستی خانم از من تقاضای سکس کرد، من هم اول قبول نکردم ولی خب بعدش جفتمون تسلیم این قضیه شدیم، بعد از این قضیه خیلی به من فشار میاورد که باید باهمم ازدواج کنیم وگرنه من خودکشی میکنم یا به مادرت میگم، و حتی چند بار منو تهدید به مرگ کرد، از طرفی من از یک خانواده اصیل نیمه مذهبی هستم و برای خودم هم امکان پذیر نبود که به قول معروف کسی رو که خودم باهاش بودم رو ول کنم، مرام و معرفتم این اجازه رو نمیداد، به هرحال گذشت و ما رفتیم جلو، خواستگاری و یکسال نامزد و یکسال هم عقد و الان هم 5ماهه ازدواج و زیر یک سقف، اینم یادآوری کنم زمانی که دوست شدیم من 19 سالم بود ، دانشجو مهندسی و همسرم 16 سالش، الان 26 سالمه کارشناس ارشد یک رشته مهندسی و همسرم 23 کارشناس رشته میکروب ، حالا که رفتیم زیر یک سقف خیلی باهمسرم مشکل دارم و انگار حرفای هم رو نمیفهمیم، گاهی اوقات فک میکنم بدجوری سرم کلاه رفته و اینکه هیچ علاقه ای بهش ندارم، الان همش احساس یک قربانی رو دارم به خودش هم بارها گفتم که اشتباه کردم ازدواج کردم، رابطه امون داره هر روز سرد تر سرد تر میشه، و من با دیدن دخترها، همکارها و اطرافیانم میگم همش من چه موقعیت هایی رو از دست دادم، من چه کسایی رو ندیدم دور خودم، همش میشگم کاش با این بودم و یا باون یکی و احساس تخریب درونی دارم در صورتی که با توجه به سنم در کارم موفقم و درامد و موقعیت اجتماعی خوبی دارم، راجع به این قضیه هم نمیتونم برم مشاوره، روی گفتن این حرفا رو به کسی ندارم و اگر سامانه شما نبود شاید سالیانه سال باز به کسی نمی گفتم.
ممنون بابت وقتی که گذاشتید