سلام وقت بخیر
30 سالم هست و مجرد هستم. خیلی اتفاقی با یه پسری که سه سال از خودم بزرگتر بود آشنا شدم. اصلا قصد ازدواج با ایشون نداشتم چون از نظر تحصیلات و سطح فکر با هم فرق داشتیم. ولی چون پسر خوبی بود ترجیح دادم باهاش دوست باشم تا احساس تنهایی نکنم تا هر وقت که موقعیت ازدواج مناسبی برام فراهم بشه ولی متاسفانه دوستیمون به رابطه جنسی کشیده شد و اون اتفاقی که یه دختر برای آینده ش خیلی ازش ترس داره برا من افتاد . بله با رابطه جنسی من فکر میکنم دیگه شانسی برا ازدواج در اینده نداشته باشم. از طرفی این آقا پسر خیلی مُصر برای ازدواج با بنده هستن. ولی من کلا گیج و مات هستم که چه بلایی سر من اومده و قراره آینده من چی بشه . اونم منی که خانواده فوق العاده مذهبی داشتم و حتی خودم هم تجربه این روابط رو تا حالا نداشتم . گاهی حس وابستگی شدید به ایشون دارم طوری که وقتی کسی به خواستگاریم میا اصلا نمیتونم کسی غیر ایشون رو جز همسرم ببینم. اوایل به ازدواج با ایشون فکر نمیکردم ولی از وقتی این اتفاق برام افتاده دارم بیشتر بهش فکر میکنم. ایشون بعد این اتفاق اصرارشون خیلی بیشتر از خود من برای ازدواج هست ولی من همیشه یه حس خجالت از اینکه ایشون رو به خانوادم معرفی کنم داشتم چون خیلی پایین تر از معیارهای من برای ازدواج بود و کیس هایی که تا حالا برا ازدواج رد کرده بودم خیلی شرایط خوبی داشتند. در هر صورت من ایشون رو به خانوادم معرفی نکردم تا اینکه یکبار یه خواستگار از اقوام برام اومد و من چون احساس خطر کردم که قراره به ازدواج ختم بشه از سر ناچاری ایشون رو به خانوادم معرفی کردم و ایشون با داداشم صحبت کردن . طبق حرفای داداشم متوجه شدم که مخالف هستن بیشتر هم به خاطر اختلاف تحصیلیمون. ولی باز هم میگن هر جور خودت تصمیم میگیری ولی متوجه هستم کل خانواده مخالف ایشون هستن.
از یه طرف حس بدی که به ایشون دارم اینه که درسته این اتفاق تحت هیچ اجباری نیوفتاده ولی من واقعا فکر نمیکردم دامنم لکه دار بشه چون کاملا بی تجربه بودم. و ذهنیت بدم نسبت به ایشون اینه چون دیدن من موقعیت خوبی دارم میخواستن با این کار یه کاری کنن که من بهشون فکر کنم. و فکر میکنم فقط بخاطر همین مشکل میخوام با ایشون ازدواج کنم و چون بیشتر بخاطر این موضوع هست ازدواج به صلاح نیست چون میدونم دچار وابستگی شدم شایدم واقعا دوستش دارم واقعا نمیدونم این وسط کدوم درسته . هر چند همیشه بهم میگه نگران این مشکل نباش من هر دکتری /بخوای میبرمت یا هم تا هر وقت بخوای به پات میشینم. ولی من واقعا نمیدونم باید چکار کنم. دنیام تیره و تار شده قدرت تصمیم گیری ندارم. نمیتونم هیچ کاری بکنم نه راه پیش دارم نه راه پس. نه دوست دارم ردش کنم نه کنارم باشه. از اینکه موقعیت های خوب رو به خاطر این اتفاق رد کنم دچار افسردگی میشم. یا حتی گاهی فکر میکنم اگه ایشون رو رد کنم و موقعیت بدتری داشته باشم چی؟ ضمن اینکه آسیبی که بهم وارد شده هم هست. هیچ کاری از دستم بر نمیا نمیدونم چکار کنم. حتی به ایشون گفتم با هم بریم پیش مشاوره و قبول کردن با من بیان گفتن هر کاری که بخوای انجام میدم. ولی خودم حتی توان اینکارم ندارم.
اطلاعات بیشتر از خودم و ایشون: من دارم از پایان نامه دکترام دفاع میکنم. موقعیت خیلی خوب کاری دارم وضعیت مالیم هم خوب هست. ضمن اینکه این آقا از نظر موقعیت مالی خیلیییییی خوب هستن و پسر کاملا زرنگ و کاریه چون تحقیق کردم در موردش . آدم با درک و شعوری هم هستن. مشکل من بیشتر با تحصیلات ایشون هست که فوق دیپلم هستن و الان به خاطر من دوباره دارن دانشگاه از اول میخونن( هنوز ترم اول یه رشته مهندسی هستن). و مشکل دومم نداشتن کار دولتی ایشون هست. ایشون تو دوران آشنایی ما سر کار دولتی بودن ولی چون درامد خوبی نداشت رهاش کردن و در حال حاضر در دو جا که شغل آزاد هست کار میکنن و خیلی هم از درامدشون راضی هستن.

خواهش میکنم بهم کمک کنید یه راهی جلوم بذارید . ببخشید طولانی شد
متشکر