سلام پسری 20 ساله هستم
حدود ۳ سال پیش از یه دختر خانومی خوشم میومد همدیگرو میشناختیم. دو سه سال از من بزرگتره، اوایل فکر میکردم که احساسات دوران بلوغ و این حرفاست و زیاد بهش اهمیت ندادم ولی خب اون دختر ذهن منو درگیر کرده بود، حدود ۱ سال فکرمو مشغول کرده بود و من کلافه شده بودم
تصمیم گرفتم به خانوادم بگم تا کمکم کنن، با خانوادم در اینباره صحبت کردم که اگه موافق باشن به صورت رسمی اقدام کنیم، ولی خانوادم دلیل های قانع کننده ای نیوردن بحث سن و سال و مسئله مالی رو پیش کشیدن(وضع مالی اونا بهتر بود)
من مستقل زندگی میکنم دخل و خرجمو جدا کنم ولی خب فشار های اقتصادی خیلی زیاده. گفتم خب شاید حق با اوناس حدود ۶ ماه گذشت ولی خب من نمیتونستم بدون اون دختر زندگی کنم و دوباره از خانوادم خاستم بریم برای خواستگاری، اما اونا همون دلایلو اوردن، تا الان سه چار بار گفتم بریم خواستگاری ولی خب مخالفت کردن و من نا امید شدم. الان چنوقتی هست که کلا قید همه چیرو زدم، دیگه زیاد به فکر ایندم نیستم، اصلا انگار مهم نیست چی قراره بشه، و گوشه گیر و تنها شدم، زیاد با کسی حرف نمیزنم، به دوستام زنگ نمیزنم کلا با همه چیز قطع رابطه کردم و این احساس هر روز داره بیشتر میشه.

ببخشید یخورده متن طولانی شد.