سلام من خانمی سی ساله هستم همسرم ۳۲ساله هستن ایشون یزدی و من قزوینی هستم هر دو دانشجوی تهران بودیم که اشنا شدیم و این اشنایی ۴ سال بعد به ازدواج انجامید و متاسفانه به خاطر عدم شناخت ایشون از خانوادش و توقعاتشون جور دیگه ایه یزدو واسم به تصویر کشید من از همه چیز پرسیدم خلاصه ما عروسی کردیم و دقیقا بعد از عقد دعواهای ما شروع شد و الان ۶ساله که زندگی ما داره با این دعواها میگذره خوب من بزرگ شده قزوینم رفت و امد برای ما به بعضی اخرهفته ها ترجمه میشه ولی اینجا حتی به همه اخر هفته ها ختم نمیشه مادرش دوتا پسر داره که به شدت بهشون وابستست اوایل اونا دلخور میشدن حتی اگه یه روز نمیرفتیم و میگفتن اولشه بماند که ماهی یه بار کل فامیلشونو به خاطر رفت و امد زیادشون میبینم و بدون مادرش ما هیچ جایی نمیریم هیچ تفریحی نداریم و اگه از در خونه بریم بیرون محاله او نفهمه و هفت روز هفته پنج روزشو او یه برنامه با خواهراش ریخته که باید باشیم همسرم میگه بامن بهش خوش نمیگذره و دوتایی بیرون رفتن حوصله سر بره به خاطر مقاومت ها و دعواهایی که کردیم ابایی نداره بگه ازم متنفره دومین مورد هم درامد نداشتن همسرمه اون الان دانشجوی دکتراست ۱۵ ماه از این ۶سالو سرباز بود سه ساله دانشجویه و کنارش سعی کرده کارخودش راه بندازه که هنوز داره سعی میکنه ولی موفق نشده خونه و ماشین و ۷۰ میلیون واسه کار اونا در اختیارمون گذاشتن و این یکی از دلایل اینه که اگه بخوادم نمیتونه بهشون نه بگه یا اگه بگه اوقاتمونو تلخ میکنه تو این مدت دوسال من سرکار رفتم و امرار معاش کردیم ما دعواهای خیلی بدی داشتیم زیاد وشدید چن روزه که تصمیم گرفتم ول کنم و بذارم هرکار میخواد بکنه ولی واقعیتش اینه من واسه یه زندگی پر از عشق اومدم یزد و راه نفسم گرفته شده میخوام شما کمکم کنید