سلام خانمی ۲۰ ساله و همسر۲۳ ساله دارم ۲ساله ازدواج کردیم یک دختر۱۱ ماهه دارم من و همسرم عاشقانه هم رو دوست داریم.همسرم تکپسر و یک خواهر۲۲ساله مجرد دارن.با خانواده همسرم ک پدرومادر و خواهرش هستن زندگی میکنیم.توی این دوسال تاجایی ک فکرشو بکنین مادر و خواهر همسرم دست ب یکی کردن و اذیتم کردم از اوایل اومدنم تا وقتی ک زایمان کردم همه دردا رو ب کسی نمیگفتم و طوری ک توی بارداری از شدت ناراحتی مریض شده بودم.س ماهه باردار بودم ک خواهرش حمله میکرد ب من ک کتکم بزنه شاید بگین سر چه موضوعی فقط بخاطر اینکه شوهرم ب من محبت میکرد میگفتن چرا به زنت محبت میکنی و رو میدی.مادرشوهرم از اینکه میرفتم خونه پدرم دعوا راه مینداخت و ب پسرش میگفت سالی دوبار بیشتر نبر من چطور سالی دوسه بار میرم درحالیکه من تازه عروسمو با اون فرق میکنم میگفتن تا منو پدرشوهرت نرفتیم اتاقمون تو اجازه نداری بری تازه عروس بودم دوسه روز بود اومده بودم ولی شوهرم از سرکار خسته میومد ولی من تا دو سه شب پیش خونوادش باید مینشستم تا اونا اجازه بدن خلاصه خیلی زجر کشیدم خداشاهده یک کلمه هم نمیگفتم ولی همسرم اصلا حرفی نمیزد هرروز تو اتاقم گریه میکردم تا اینکه بعد بچه دارشدنم..میگفتن بچتو زیاد شیر نده تا ب تو عادت نکنه بیرون میری بچتو باخودت نبر.ولی دیگه تحملم تموم شد و از بابت بچم دیگه صبرم تموم شد من ی مادرم چطور بچمو با خودم جای نبرم چطور کم شیر بدم و گشنه بزارم فقط بخاطر اینکه ب مادرش عادت نکنه اخه این کجای انصافه.خلاصه هربار ی دعوای و بی احترامی.ی روز بچم بغلم بود منو مادرشوهر و خواهرشوهرم بیرون میرفتیم ک افتادم زمین البته خیلی یواش فقط پام ی لحظه پیچید و منو دخترم چیزی نشدیم و بلند شدم ک یهو دیدم مادرشوهرم توی جاده پیش همه دادو بیداد راه انداخت ک بچه مارو کشتی وای ب دادم برسید عروس بچمونو کشت ب خدا قسم شوکه شدم اشک از چشمام اومد رفتم گفتم مامان خدا بالاسرته چرا تمومش نمیکنی بجا اینکه بیای بلندمون کنی ک بگی عروسم چیزیت نشد دخترت خوبه مگه نوه تو هس دختر من نیس عمدا ک نکردم با گریه فورا رفتم اتاقم ک توی راه پله ها صدای خواهرشوهرم اومد ک ب باباش میگفت برو ببین دست و پای دخترمونو شکسته.درحالیکه اصلا افتادن خاصی نشد فقط پام تو کفشام یکم کج شد و زود بلند شدم یکی از دور میدید متوجه افتادنم نمیشد.صبرم تموم شد ب شوهرم زنگ زدم گریه میکردمو گفتم توروخدا زود بیا خونه دارم از غصه میمیرم اومد ولی مادر و خواهرش هررفتاری کرده بودن رو انکار کردن و ب پسرش چیزای دیگه میگفت ولی من فقط تو اون لحظه میتونستم از این همه بی وجدانی گریه کنم ینی خدا بالا سرشون نیست.گفتم ک مستقل میشیم با این وضع نمیشه زندگی کردم ولی با مخالفت شدیدشون روبه رو شدم وگفتن ما نمیزاریم پسرمون ازمون جدا شه تو میخای پاشو برو خونه بابات و بچتم حق نداری دست بزنی ولی خدایا پس شوهرم ک مطمعنم عاشقمه چرا یک کلمه حرف نمیزنه چرا چرااا.مجبور شدم بازم تحمل کردم ک دوماه بعد خواهرشوهرم شروع ب فحش دادن ب فامیلام کرد من ک دلیلی برا این بی احترامی نمیدیم و فقط داشتم اتیش میگرفتم چرا اخه با همسرم دیگه جدی حرف زدم گفتم تحملم تموم شده باید مستقل بشیم البته نمیگفتم ک کلا ولشون کن ولی فقط میخاستم طبقه دوم خونشون ک خالیه و کسی هم نیست اونجا زندگی کنم چون یجا موندنمون محاله من از ی خانواده باشخصیت و سرشناسم برا همین مشکلاتمو ب هیچ کس نمیگفتم تا دوست و دشمن از زندگیم خوشحال نشن.همسرم فردا شبش زنگ زد ک حاضر شو بریم پیاده روی بیرون ک رفتیم همسرم بهم گفت منم دیگه خسته شدم اینهمه مدت سکوت کردم تا بلکه خونوادم از رفتاراشون خجالت بکشن ولی انگار فایده نداشت فردا با پدرم حرف میزنم ک اجازه بدن طبقه دوم خونشون زندگی کنیم و یجا توی ی طبقه دیگه نمیشه خلاصه کلی حرف و قول داد ک فرداش مادرشحمله کرد ب اتاقم درو محکم کوبید دیدم دادو بیداد میکنه ک حق نداری مستقل بشی بچتو ازت میگیرم و میفرستمت خونه بابات شوهر و پدرشوهرمم اونجا بودم پدرشوهرمم حرف زنشو تکرار کرد صورتم از اشک خیس شده بود چون همسری ک بهم قول داده بود خودش همه چیزو حل کنه حالا اینجا وایستاده و چیزی نمیگه دیگه تحملم تموم شدو شرو ب حرف زدن کردم ک چرا زندگیمونو جهنم میکنین چی از جونمون میخایین من باید مستقل بشم دیگه تحمل اینهمه بی احترامی رو ندارم ک یکدفعه دیدم شوهرم بلند شد و درکمال ناباوری گفت اگه دلت میخاد جداشی برو خونه بابات من جدا نمیشم و دخترمم دست بهش نزن. وای خدای من همون حرفای مادرش ولی چرا خدا چرا حرفای مادرش اینهگه روش تاثیر میذاره درحالیکه همه چیزو میبینه خلاصه بازم مجبور شدم چیزی نگم بعد چند روز همسرم ازم معذرت خواهی کرد و با گریه گفت نمیدونم چرا اون حرفو زدم نمیدونم چرا خوردت کردم منو ببخش فقط قسم میخورم قول مردونه میدم ک چند روز بعد عید ب خونوادم بگم ک باید مستقل بشم و طبقه دوم خونشون بمونیم اگر اجازه ندادن از اونجا میریم و یجای دیگه اجاره میکنیم هراتفاقی هم بیوفته من جدا میشم حتی بگن از ارث محرومت میکنیم اینبار کوتاه نمیام خلاصه کلی قسم و قول الان ی ماه ب عید مونده و من روز ب روز استرس میگیرم ک خدا نکنه همسرم بدقولی کنه ک اینبار محاله بمونم و بسازم بخدا هنوز خلاصه کردم خیلی چیزای دیگم هست ک نشد بگم صبرم دیگه تموم شده شوهری ک الان هفت ماهه ک گفته بود تا عید صبر کن و منم هرچی اونا اذیت کردن چیزی نگفتم و صبر کردم الان ک یکماه مونده ب قولی ک داده بود عملی کنه ولی اگه برای بار دوم بدقولی کنه دیگه محاااله این زندگی رو ادامه بدم همسری ک توی این دوسال کمکی ب زندگیمون نکرد و برای بار دوم بدقولی کنه بنظرم ارزش زندگی نداری.مطلبم خیلیی طولانی شد ولی توروخدا کمکم کنید خیلی خیلی نیاز ب همدردیتون دارم