4
میخوام هیپنوتیزم شم
میخوام حافظه ام رو به طور کامل از دست بدم اما نمیدونم اصلا چنین چیزی امکان پذیر هست ؟ فقط از یک چیز میترسم افرادی که قبلا بهم اسیب رسوندن باز هم اینکارو بکنن مغزم خسته است هر خاطره ای که بقیه تعریف میکنن و در ارتباط با خودمه اکثرا یادم نیست اما خاطرات خیلی تلخ با جزییات یادمه اما چهره افراد یادم نمیمونه بیست و هشت سالمه
حس کردم خیلی خلاصه گفتم و نیاز به توضیحات بیشتری هست :
وقتی هفت سالم بود پدر مادرم جدا شدن مادرم خیانت کرده بود و پدرم معتاد بود تک فرزند بودم از اون زمان فقط دعواهاشون یادم مونده بعد جدایی ویش مادرم زندگی میکردم مادرم کارمند بود و باهاش میرفتم اداره و غروب برمیگشتیم بدون هیچ گونه کودکی کردن و تفریح گاهی شاهد دوست شدن ماردم با مردا و پسرا بودم اما برام مهم نبود مادرم زن زیبایی بود هشت سالم بود مادرم دوباره ازدواج کرد با یک مردی که معتاد نبود ماشین قشنگی داشت و دو تا دختر چهار و دو ساله من با مادرم و شوهرش زندگی میکردم و اخر هفتهپیش بابام میرفتم هنوز یکی دو ماه نگذشته بود که ناپدریم شروع به آزار و اذیت جنسی کرد و هر شب ادامه داشت مادرم فهمیده بود و هر بار باهاش بحث و دعوا میکرد و ناپدریم این قضیه رو تموم نمیکرد هر شب اذیتم میکرد من از ترس در اتاقمو قفل میکردم شبا خواب نداشتم اما هر زمان که تنها گیرم میورد اذیت میکرد یا التش رو نشون میداد میخواستم برم پیش پدرم زندگی کنم اما مادرم نمیذاشت ازش عصبانی بودم که چرا منو تو موقعیت هایی قرار داده که اون ازم یواستفاده کنه حتی وقتی اول دبیرستان بودم بخاطر عمل کمرم نمیتونستم تکون بخورم و مدام طاق باز خوابیده بودم شبا میومد بالا سرم و اذیتم میکرد و من حتی نمیتونستم تکون بخورم مادرمم هر وقت میفهمید فقط یک مدت دعوا و بعدش هیچی تا هفده سالگیم فرار کردم و اومدم پیش پدرم مادرم تا یک سال باهام حرف نزد
بعد باهام اشتی کرد پدرم و مادربزرگم و عمه ام و پدربزرگم یک جا زندگی میکردیم وضعیت مالی متوسط متاسفانه یا خوشبختانه منم مثل مادرم چهره ام خوب بود بقیه جذبم میشدن و سمتم میومدن منم سراسر عقده تا زمانی که پیش مادرم بودم اگه تلفن اشغال میشد در حد مرگ ازش کتک میخوردم اما در ارتباط با شوهرش مراقبم نبود انگار فقط پسرای بیرون خطرناک بودن بگذریم پیش پدرم ازاد تر بودم تا اینکه با پسری اشنا و ازدواج کردم دقیقا سالی که پیش دانشگاهی بودم اما ازدواجمون به شکست منجر شد بخاطر بیکار بودن و خیانت ها و زنبارگیش حتی تو رختخوابم اونو با زن دیگه دیدم نوزده سالم بود که جدا شدم یک سال بعد اون با پسری دوست شدمکه از اونم خیانت دیدم حدود سه سال با هم بودیم خیانت میکرد و میگفت عاشقمه بعد اون با پسری اشنا شدم اهل شیراز که یک ماه نشده فهمیدم نامزد داره و بعد اون هم با پسر دیگه ای اشنا شدم که هنوز هم باهاشم اما باز به مشکل خوردم چون باز ازش خیانت دیدم نه یک بار بلکه چند بار سکس چت هاشون رو خوندم و مدام اون نوشته ها میاد جلو چشمم خیلی ناراحت و غمگینم یک سال و نیم با همیم و از وقتی که بخشیدمش پنج ماهی میگذره اما نمیتونم فراموش کنم قصدمون ازدواج اما تردید دارم از طرفی هم حس میکنم هیچ کس دوسم نداره خانواده هامون در جریانن چون خانواده خوبی داره همه راضی ان اما میترسم اصلا اعتماد ندارم بد دل شدم حسود شدم به همه حسودی میکنم تا حالا از هفدهسالگیک چهار پنج بار خودکشی کردم که نا موفق بوده دوست دارم یا کل حافظه ام رو از دست بدم یا بمیرم از همه بدتر اینه که هر چی سنم میره بالاتر میبینم بقیه میتونستن یه کاری کنن من کمتر اسیب ببینم بیشتر میفهمم اون ناپدری عوضیم باهام چیکار کرد اما کامانم ازممیخثاد خیلی خوب باهاش برخورد کنم
بعد باهام اشتی کرد پدرم و مادربزرگم و عمه ام و پدربزرگم یک جا زندگی میکردیم وضعیت مالی متوسط متاسفانه یا خوشبختانه منم مثل مادرم چهره ام خوب بود بقیه جذبم میشدن و سمتم میومدن منم سراسر عقده تا زمانی که پیش مادرم بودم اگه تلفن اشغال میشد در حد مرگ ازش کتک میخوردم اما در ارتباط با شوهرش مراقبم نبود انگار فقط پسرای بیرون خطرناک بودن بگذریم پیش پدرم ازاد تر بودم تا اینکه با پسری اشنا و ازدواج کردم دقیقا سالی که پیش دانشگاهی بودم اما ازدواجمون به شکست منجر شد بخاطر بیکار بودن و خیانت ها و زنبارگیش حتی تو رختخوابم اونو با زن دیگه دیدم نوزده سالم بود که جدا شدم یک سال بعد اون با پسری دوست شدمکه از اونم خیانت دیدم حدود سه سال با هم بودیم خیانت میکرد و میگفت عاشقمه بعد اون با پسری اشنا شدم اهل شیراز که یک ماه نشده فهمیدم نامزد داره و بعد اون هم با پسر دیگه ای اشنا شدم که هنوز هم باهاشم اما باز به مشکل خوردم چون باز ازش خیانت دیدم نه یک بار بلکه چند بار سکس چت هاشون رو خوندم و مدام اون نوشته ها میاد جلو چشمم خیلی ناراحت و غمگینم یک سال و نیم با همیم و از وقتی که بخشیدمش پنج ماهی میگذره اما نمیتونم فراموش کنم قصدمون ازدواج اما تردید دارم از طرفی هم حس میکنم هیچ کس دوسم نداره خانواده هامون در جریانن چون خانواده خوبی داره همه راضی ان اما میترسم اصلا اعتماد ندارم بد دل شدم حسود شدم به همه حسودی میکنم تا حالا از هفدهسالگیک چهار پنج بار خودکشی کردم که نا موفق بوده دوست دارم یا کل حافظه ام رو از دست بدم یا بمیرم از همه بدتر اینه که هر چی سنم میره بالاتر میبینم بقیه میتونستن یه کاری کنن من کمتر اسیب ببینم بیشتر میفهمم اون ناپدری عوضیم باهام چیکار کرد اما کامانم ازممیخثاد خیلی خوب باهاش برخورد کنم
با سلام خدمت شما دوست عزیز
کاملا قابل درک است که شرایط بسیار سختی را تجربه کرده اید. اولین چیزی ک باید به شما بگویم این است که به هیج وجه حتی اگر مادرتان ناراحت می شود به ناپدریتان نزدیک نشوید این مادرتان است که با اطلاع از این موضوع باید شرایط شما را درک کند پس دلیل ایشان هرچیزی که باشد شما نباید به آن اهمیت دهید. و با احترام به ایشان بگوید که نمیتوانید به خودتان آسیب بزنید بخاطر ایشان. و در دومین مورد اینکه روابطی که ریسک بالا دارند را نپذیرید به بهانه تنهایی ،تنهایی سخت است ولی بسیاری از این روابط آسیبشان از تنهایی بیشتر ایت. در مورد اینکه بدبین شده ای هم باید بگویم با توجه به اتفاقاتی که برایتان افتاده است شکاک بودن و حساسیت قابل درک است . و در اخر اینکه بهتر است برای رفع مشکلاتتان قبل از ازدواج مجدد به صورت حضوری به یکی از همکاران ما مراجعه کنید اول باید مشکلاتتان حل شود بعد ازدواج کنید .
شاد باشید