سوالتو بپرس
X

وابستگی

با سلام
خیلی چیزا هست که دوست دارم براتون بگم. خیلی دوست دارم راه حلی برای مشکلم پیدا کنم. من دختری هستم که از بچگی به یکی از پسرهای همسایه مون علاقمند شده بودم طوری که شبا موقع خواب یا هر وقت که تنها بودم همش گریه می کردم و اصلا هم راضی نمی شدم که بهش در این باره حرفی بزنم. همه ی این جریان ها حدود 5 سال طول کشیدند. به طوری که من هر روز جلوی پنجره می رفتم که بتونم اونو ببینم اما هر دفعه نا امیدتر از روز قبل می شدم.
همه ی این روزها به هر شکلی که بود تمام شدند. می دونم توی اون زمان اصلا سن زیادی نداشتم. ولی واقعا به اون پسر علاقمند بودم.
من هجده ساله شدم و به دانشگاه رفتم.تقریبا در این زمان از شدت نا امیدی با هیچکس رابطه خوبی نداشتم. با یکی از دوستان دوران دبیرستانم توی یه دانشگاه قبول شدیم. البته خیلی با هم صمیمی نبودیم. توی دانشگاه با دختری آشنا شدم که روانشناسی بالینی می خوند. توی درس ریاضی عمومی مشکل داشتم و اون دختر بهم گفت که این درس و استادشون خیلی خوب درس می ده بیا چند جلسه مهمان کلاس ما باش تا یاد بگیری. من هم قبول کردم. سر کلاسشون رفتم توی اون ساعت کلاسشون 2تا پسر دیگه هم بودن که من زیاد بهشون محل نمی ذاشتم . اون دوتا با هم دوست بودن.دوستم (که روانشناسی می خوند) اسمش لیدا بود. لیدا از پدرام خوشش میومد. اون یکی هم که اسمش آرمین بود خیلی شوخی می کرد و آدم با روحیه ای بود. من چند جلسه مهمان این کلاس شدم و بعد از آن روزها متوجه شده بودم که آرمین از من خوشش اومده. یه روز توی دانشگاه جلومو گرفت گفت که می گن شما زبان انگلیسی رو خوب بلد هستین می شه من چندتا سوال ازتون دارم یه زمانی که مناسب بود بهم کمک کنین؟ منم قبول کردم. این طوری بود که شماره ها رد و بدل شدن.
اون دو روز بعد شروع کرد به اس ام اس دادن. اول در رابطه با زبان بود اما رفته رفته جهتش عوض شد کم کم کار به ابراز علاقه رسید. ما سنی نداشتیم من اصلا نمی خواستم بعد از اون جریان ها وارد مسئله دیگه ای بشم. اما بعد از چهار ماه گفتم بذار امتحان کنم.
من تا اون زمان با هیچ پسری دوستی ای نداشتم.
اوضاع من با آرمین خیلی خوب پیش می رفت. همه چیز خوب بود. بگذریم توی دانشگاه اتفاقایی می افتاد که اعصاب هر دومونو به هم می ریخت. دخترایی که مزاحم آرمینمی شدن و پسرایی که برای من مزاحمت به وجود می آوردن.
آرمین می گفت من قصدم جدیه من تو رو برای ازدواج می خوام. اما اصلا شرایطشو نداشت. از نظر اقتصادی.
من در این باره با مادر و خواهرم صحبت کردم. اونا با توجه به شرایط خانوادگی می گفتن که اگه پسری با دختری دوست می شه و قصدش واقعا ازدواجه باید خودش و پدر یا مادرش در این رابطه با مادرم صحبت کنن. خواهرم یه جلسه آرمین و بیرون دید. آرمین بهش همه چیزو گفت. رفته بودیم با هم پارک.( سه نفری)
من توی ین مدت دوستی یکی دوتا از خواستگارهامو رد کردم. با اینکه موقعیت خوبی داشتن. همش به خاطر آرمین. چون اونو دوست داشتم. اونم از خواستگارها با خبر بود. ناراحت می شد اما نمی تونست کاری بکنه.
می گفت آخه من با چه پشتوانه ای بیام جلو. من الان به مادرم گفتم اون می گه که تو الان سنت خیلی کمه از نظر اقتصادی هم که به جایی نرسیدی شرایطشو نداری چجوری باهاشون صحبت کنیم ولی از طرفی خانواده من هم بهم می گفتن بگو سریعتر صحبت کنه ما نمی گیم همین الان زود تند سریع برین سر خونه زنگیتون ما می گیم والدینش بیان حرف بزنن تا قضیه جدی بشه بعد که شرایطشو پیدا کرد ازدواج کنین. حالا می خواد چند سال هم طول بکشه.
رو چه حساب تو موقعیت ها تو از دست بدی؟؟؟
من به آرمین تا آخر شهریور وقت دادم. اون می گفت همه چیز اوکی می شه بهت قول می دم. ماشین هم می خرم و …
منم گفتم باشه.
ما کلا ده ماه با هم دوست بودیم اما من خیلی بهش وابسته شدم. اون شش ماه از من بزرگتر بود. من همونجوری هم باهاش خوب بودم. تو دانشگاه دیگه همه منو با اون می دونستن.
تا اینکه من به یه عروسی دعوت شدم. توی اون عروسی یه خواستگار برام پیدا شد.
این پسر (محمد) برادر دامادمون بود. مهندسی خونده بود. شغلشم که خوب بود. در آمد بدی هم نداشت. ماشین هم داشت. فقط خونه نداشت.
من به اصرار خانواده ام گفتم خب بیاد با هم حرف بزنیم. این جریان مال ماه مرداد بود. اومدن خواستگاری با هم صحبت کردیم. پسر خوبی بود. خانواده هامونم همو میشناختن. چون برادرش ده سال بود که با خواهرم ازدواج کرده بود.
من بهآرمین گفتم که این مور پیش اومده اما هیچ کاری نکرد. من فقط منتظر یه تماس مادرش بودم. همین. با این موضوع می تونستم کنار بیام اما اون فقط در جواب من گفت نیلوفر نذار در آینده حسرت بخوری. همین.
18 شهریور بله برونم بود همه چیز می دونم خیلی سریع پیش رفت من اصلا فرصت فکر کردن نداشتم اما حرفی که به مادرم زدم این بود که مامان ما با هم نامزد می کنیم اما این به این معنی نیست که من حتما باهاش ازدواج می کنم. (با محمد) اونم قبول کرد. من می خواستم یه مدت برم و بیام بیشتر بشناسمش اما خیلی زود کار به صیغه و این چیزا کشید. صیغه شش ماهه. علت رو بیشتر از طرف خانواده ها می دونم. خودمم مقصر بودم نباید کنار میومدم اما انگار همه برام تصمیم میگرفتنو من هیچ کاری از دستم بر نمیمود. واقعا مثل مجسمه شده بودم.توی این مدت من واقعا پشیمون شده بودم. دوری از آرمین و نمی تونستم تحمل کنم. از طرفی احساس خیانت داشتم. دلم براش خیلی می سوخت. تمام اهنگایی که اون بهم می گفت گوش بدم و گوش می دادم. اصلا شرایط روحی خوبی نداشتم. اما پدرم موافقت نمی کرد که من نامزدیمو به هم بزنم. اصلا حالم خوب نبود. من تازه ترم دو دانشگاه بودم. باید شش ترم دیگه درس می خوندم. با آرمین توی یه دانشگاه. اونو می دیدم. اون فهمیده بود نامزد کردم. خیلی ناراحت بود. بهش همه چیزو گفتم که خیلی زود همه این چیزا برام اتفاق افتاد. ما هیچ کاری نتونستیم انجام بدیم. اون که دیگه چون من نامزد بودم بیخیال شده بود و منم که هر روز بیشتر خرد می شدم. دستی دستی افتادم توی یه چاه.
من اصلا نمی تونم به محمد علاقه داشته باشم از اون جریان ها سه ساله که می گذره. من تو این مدت با محمد ازدواج کردم. اما هیچوقت حوصله شو ندارم. همش به آرمین فکر می کنم. همش گریه می کنم. همش آهنگای غمگین. همیشه با هر آهنگی یاد اون میفتم. اون توی این زمان چندبار اس ام اس داده خیلی داغونه. منم خودم دروغ چرا بگم آره بهش اس ام اس دادم. اما هیچی حل نمی شه.
من با اخلاقای محمد کنار نمیام. زندگیم باهاش فقط روی دنده لجه. اون از هیچکدوم از این اتفاقا خبر نداره نمی دونه من قبلا با کسی دوست بودم.
دلمم براش می سوزه . واقعا دوست نداشتم این اتفاقا بیفته. از نظر روحی واقعا خیلی زود می شکنم. زود اشکام در میاد.
من نمی تونم فراموش کنم.
به روی خانواده ام هم نمیارم. هیچکس و ندارم در موردش باهاش حرف بزنم.
شما میگید من چیکار کنم؟

نیلوفر71:

نمایش نظرها (19)

  • با سلام
    پیشنهاد می کنم که از مشاور حرفه ای در مراکز مشاوره کمک بگیرید، ولی اینکه با کسی مطرح نمی کنید از نظر روحی حالتون رو بهتر نمیکنه. به هرحال آن چیزی که مسلمه اینه که شما در مدت آشنایی با آرمین وابستگی ذهنی و روانی به او پیدا کردید.
    نمیدونم، اگر بخواهید فراموشش کنید، در روانشناسی تکنیک هایی وجود داره ولی باز هم به شما ربط داره که از چه روحیه ای برخوردار باشید و چقدر تلاش کنید.
    تأکید دارم که به یک روانشناس و بهتره که روانشناس بالینی باشه مراجعه کنید.
    به هر حال منطقی نیست که انتقام نرسیدن به آرمین رو از همسرتون بگیرید.
    بالاخره هر خواستگاری نقاط ضعف و قوتی داره. کمک از یک مشاور حرفه ای حالتون رو بهتر میکنه.
    موفق باشید

  • سلام.
    من قصدم این نیست که از همسرم به خاطر این موضوع انتقام بگیرم. من فقط وقتی به این موضوع فکر می کنم که در عرض یک ماه و نیم همه ی زندگی من به کل عوض شد این موضوع خیلی اذیتم می کنه.
    شاید اگه همسرم آدمی با رفتارهای احساساتی بود می تونست تو این موضوع بهم کمک کنه اما متاسفانه اینجور نیست. اگرم هست نشون نمی ده.

  • سلام من یه دوستی دارم که چند وقت پیش با یه پسری تو چت اشنا میشه که پسره بدجور عاشق ش میشه دوستم هم دوسش داره ولی وضع مالی پسر خیلی خوب نیس ودختر هم پول واسش خیلی مهمه پسره میگه اگه از پیشم بری خود مو می کشم دوستم هم مطمئنه این کارو می کنه حالا دوستم هم از من کمک می خواد من چی بهش بگم خواهشا راهنمایی کنید

    • دوست عزیز این روابط در هر سطحی وابستگی عاطفی داره و روی احساسات تاثیر زیادی میذاره ولی هر کسی باید بدونه به صرف حرف زدن و احساسات نمیتونه فردی مجبور به ازدواج کنه حتی با تهدید کردن ... بهتره این رابطه خیلی سریع کات بشه ... امیدوارم دوست شما علاقه ای به ادامه بیشتر به این رابطه مجازی نداشته باشه تا هر چه زودتر این وابستگی مجازی از بین بره

  • سلام من دختری١۵ساله ام که حدود١ساله که از پسرهمسایمون واقعا خوشم میاد نمیتونم بگم عاشقشم چونمیدونم فعلا واسه عشق و عاشقی زوده ولی اصن دست خودم نیست و به شدت من این شخص رو دوست دارم باتوجه به شرایطی که تو مدرسه دارم و جزو دانش اموزای درسخونم این مسعله سبب شده که افت کوچیکی داشته باشم .در ضمن به شدت افسرده شدم و میرم کنار پنجره و گریه میکنم ..این شخص همبازی دوران بچگی من بوده و الان ما دوتا کاملا ازهم دور شدیم و من به خاطر این چیزا خیلی ناراحتم این شخص با من دوسال اختلاف سنی داره و من مطمعنم ک اصن تو فاز عشق و اینا نیست و حتی اگه ما دوتا همدیگه رو هم بخوایم چون شهر کوچیکه امکان دوستی هم نیست و علاوه بر اون چون ب درسم ضرر میزنه نمیتونم باهاش دوست باشم اما مشکل اینه ک اون نمیدونه من دوسش دارم و جرات هم ندارم بگم بهش و اصن شرایط روحی خوبی ندارم .خواهشا کمکم کنید

    • خب دوست عزیز در این مورد بهتره واقعیت رو بپذیرید ... شما شرایط ازدواج رو ندارید و با این تفکرات فقط به خودتون و ارامشتون ضربه میزنید ...بهتره در این مورد فکرتون رو روی چیزای دیگه ای متمرکز کنید که در حال حاضر درس خوندنه ... شما هر چه قدرم که احساس عاشقی کنید باید بدونید شما در سن 21 تا 25 سالگی تازه به بلوغ فکری و عاطفی میرسید و نظرتون در اون سالها با نظرتون در امروز بسیار بسیار متفاوت خواهد بود پس در این موارد اصلا" عجله نکنید

  • من39سالمه من ب مادرم خیلی وابستم اون حدود10ساله توتهران زندگی میکنه من شهرستان هستم وفامیلی هم ندارم خیلی وابسته مادرم هستم چیکارکنم کمکم کنید ممنون

    • یا شما باید پیش مادرتون برید و از این دلتنگی بیرون بیایت و یا اینکه مثل خیلی از افراد صبوری کنید ...
      ولی ایکاش بیشتر توضیح داده بودید تا بهتر بتونیم شرایط شمارو درک کنیم

  • آخه شغل همسرم توشهرستانه نمیتونم برم پیش مادرمادرم هم بدجورمریضه طاقت ندارم کمکم کنیدمرسی

  • خب درک شرایط و قبول واقعیت بهترین راه حله ... دوست عزیز در زندگی گاهی ناگزیر هستید واقعیت های اونو بدون کم و کالست بپذیرید و این دلتنگی شما نه تنها کاری از پیش نمیبره بلکه شرایط رو برای شما سخت تر از قبل خواهد کرد

  • سلام من 2 ساله با یه پسر دوستم ولی الان نمیتونم ازش جدابشم خیلی وابسته شدم اون میگه نمیتونه باهام ازدواج کنه و میگه نمیتونه ازم جدا بشه گریش میگیره. من خیلی ازش خاطره دارم منو اون مثله یه زنو شوهر بودیم همیشه کنارم بوده نمیتونم فراموشش کنم وقتی کمکم کنید فراموشش کنم

    • باید هر کسی وارد چنین روابطی میشه بدونه که چنین اتفاقاتی میتونه بیفته ... تنها راه خلاص شدن از این حالت کات کردنه ... درسته خیلی سخته ولی تکلیفتون رو روشن خواهد کرد وگرنه هر روز که بگذره به این وابستگی افزوده خواهد شد و برای شما ارمغانی بجز استرس و نگرانی نخواهد داشت

  • سلام. من دختری ۱۹ ساله هستم. ۵سال با پسری دوست بودم که تو ساله آخر فهمیدیم بخاطر اختلاف تو عقاید خودمون و خانوادمون و دور بودن محل زندگیمون نمیتونیم با هم ازدواج کنیم. ولی باز بخاطر عشق بینمون دوستیمون رو حفظ کردیم که دیگه الان بخاطر اصرار شذیذ خانوادش از هم جداشدی و یک ماه هست که از نم خبر نداریم. کمبودش توی زندگیم شدیدا داره عذابم میده و حالم اصلا خوب نیست نمیدونم چیکار کنم ۵سال کم نیست! ممنون میشم راهنمایی کنید

    • دوست عزیز به همین خاطره وقتی بحث ازدواج پیش میاد افراد به دختر و پسرهایی به سن شما لقب بچه گانه فکر کردن میدن ... چون به جای منطقی فکر کردن با احساسات خودتون تصمیم گیری میکنید ... وقتی شرایط لازم برای ازدواج رو ندارید باید بدونید که این رابطه جز به اینکه شمارو افسرده و نگران کنه هیچ ارمغانی نخواهد داشت ...پس خواهشا" کاملا" این رابطه رو کات کنید تا بتونید با شرایط این جدایی بهتر کنار بیایت و تکلیف هر دوی شما مشخص بشه ...منظور از کات کردن کامل یعنی حتی یک مسیج هم به هم ندید و تمام نشانه های رابطه قبلی رو از بین ببرید

  • دوست عزیزم نیلوفر...
    با سلام و احترام...
    بنده احساس ناکامی شمارو درک میکنم... مسلما" اگر ههسرتان اون فردی بود که شما میخواستید, بعد از 3سال به جای احساس سردرگمی و تشویش, پر از عشق و شادابی بودید و آرمین رو فراموش میکردین! این یه خیال بافی نیست... اگر در اوایل ازدواج این حس رو دارین پس معلومه که قطعا" مشکلی وجود داره!
    باید به شما بگم شما بین عقل و احساس, عقل رو انتخاب کردید... با ازدواج با محمد تصمیم معقول و عاقلانه ای گرفتید! حال چه چیز باعث شده که تصمیم عاقلانه ی شما کمرنگ به نظر بیاد؟ چه چیز باعث شده تا صدای قلب شما تبدیل به فریاد بشه؟
    دوست عزیزم حتما به مشاور مراجعه کنید... راجع به ابعاد مختلف مشکل تان فکر کنید... اگر بخواهید به عقب برگردید ناکامی بیشتری به بار خواهد آمد... بهتر است روی چیزهایی که به دست آوردید تکیه کنید تا چیزهایی که از دست دادید...
    امیدوارم نوشته ی مرا بخوانید ... موفق و شاد باشید!

  • با سلام

    من ساکن کرج 20 سال سن دارم اهل دوستی های خیابونی نیستم اما چند ماه پیش بصورت تفریحی وارد یه سایت همسریابی شدم اونجا با فردی 25 ساله ساکن اصفهان آشنا شدم قرار به طی صحبت های مختلف قرار به ازدواج گذاشتیم خانواده ها رو در جریان گذاشتیم همه چیز خوب بود تا خانواده من اقدام به تحقیق کردن بطور کاملا ناگهانی این آقا غیب شدن الان بیشتر 10 روزه جواب نمیده و خبری ازش نیست خیلی ها میگن دروغ بوده حرفاش اما من از اولش باورش کردم اما مشکل من اینه من تو همین 10 روز بسیار گوشه گیر شدم و همش گریه میکنم با هر چیزی یادش می افتم قید زدواج رو کامل زدم بعضی اوقات اینقدر فکر میکنم که سر درد های وحشتناک میگیرم دارم دیوونه میشم با فکرش و این موضوع سبب شدت مبگرن و زخم معدم شده,خودم نمیتونم این وضعیت رو تحمل کنم چه برسه به خانوادم ازتون تقاضای کمک دارم

    • اگر اهل دوستی های خیابونی نیستید پس گرفتار شدن شما در روابط مجازی چه توجیهی داره ؟ بهتر نیست با خودتون روراست باشید و اینقدر خودتو سرگردان نکنید