سوالتو بپرس
X

وقتی مامان و بابام حتی شده به شوخی با هم بحث میکنن تنگی نفس میگیرم

سلام …من 18 سالمه…راستش 12 سالم ک بود والدینم سر یه شوخی زشت از طرف بابام جلوی همه و لج کردن مامانم باهاش و گفتن هزارتا حرف دروغ ک مثلا حال بابامو بگیره افتادن به جون هم و من از روز دوم عید تا پونزدهم اینا ک مدرسه باز شد هر روز خدا دعوا و کتک کاریشونو میدیدم…
جدا از استرس هر روز و هرشبم و گریه های مامانم بعد از برگشتن از سرکار ک بابات به زور میخواست ببینه با کسی هستم یا نه و توی ماشین سرمو کوبید به فرمون و اینا
یادمه یه بار بابام وقتی مامان نبود دستمو گرفت برد تو اتاق مانتو های مامانمو کلا اورده بود بیرون و یکیشون ک جدیدتر بود رو گرفت جلوم و گیر داده بود که فلان روز اینو پوشیده بود بره سر قرار؟کی اومد بردش؟ مطمئنم دیدی زودباش بگو! زود باش!
بخدا داشتم سکته میکردم .اصلا قراری نبود چیزی نبود . من خودم دیدم ک همم طرح این دروغا رو به مامانم داد و اونم اجراش کرد. اصلا نمیدونستم باید چ خاکی به سرم بریزم
حالا این از ماجرا
الان ک 6 سال گذشته و کلا کسی دیگه راجب اون موقع حرفی نمیزنه و همه چیز تو صلح و صفاست ، خودم حس میکنم ک بلافاصله ک اینا راجب چیزی بحثشون میشه حتی اگه شد سر چمیدونم برداشتم لباس از وسط اتاق قلبم تند تند میزنه نفسم بالا نمیاد .هر چقدرم بیشتر طول بکشه اون تپش قلب و تنگی نفس بیشتر میشه و تا نیم ساعت چهل دقیقه بعد ماجرا نمیتونم کامل اروم بشم.باز خداروشکر اونقدر بد نبوده ک پنیک اتک بشه حسابش کرد خخخخ ولی خب واقعا ازار دهندس …تو این مواقع چیکار کنم؟اصلا چجوری این ترسو از سر خودم بندازم؟
.
.
.
پ.ن: البته یه وقت دیگه هم اینجوری میشم…وقتی ک بابام پشت سرم بیاد دنبالم …روش تربیتی شیرینش وقتی پنج سالم بود و حاضرجوابی میکردم این بود ک با هیکل سه برابر من پنج ساله بیفته دنبالم تا کتکم بزنه (و خب اگه واقعا گیر میاورد میزد…) و منم میدویدم توی اتاق و درشو میبستم و صندلی و وسایلامو میذاشتم پشت در تا نیاد تو …و اونم تا وقتی عصبانیتش میخوابید بنگ بنگ میکوبید به در و داد میزد بیا بیرون…خب…ترسناک بود…هنوزم ترسناکه …ولی خب بزرگ ک شدم منم انگار تا همون حد بدخلق و مزخرف شدم (ک البته خاک تو سرم هاها …دلم خوشه ادم شدم) و اگه دعوا بشه دیگه کاریم نداره چون منم تا همون حد جواب میدم و داد میزنم …ک نباید بزنم میدونم ولی خب همیشه تا حرف میزنه انگار از درونم یه چیزی میسوزه و قاطی میکنم…فکر نمیکردم این ک دنبالم بیاد برام ترسناک باشه تا چندروز پیش ک بحثمون شد و منم با شوخی سر به سرش گذاشتم اینم پاشد افتاد دنبالم و من با خنده رفتم تو اتاق درو بستم . ولی بلافاصله مجبور شدم بشینم چون سرگیجه گرفته بودم قلبم تند میزد نمیتونستم نفس بکشم و میترسیدم بیاد تو اتاق….حالم از این وضع بهم میخوره

elnazrara:

نمایش نظرها (1)

  • سلام به شما عزیزم
    قابل درک هست که تجربه دعواهای پدر و مادر در این سطح و مسیر ارتباطی خودت با پدر همه برای شما با فشار روحی زیادی همراه شده است اما عزیزم بهتر است مسیر ارتباطی پدر و مادر را به خود آنها واگذار کنید و سعی کنید که برای زندگی خود برنامه ریزی داشته باشید در کنار اینکه روابط خودت را با هریک از آنها بساز براساس شرایط و روابط فعلی که داری چون در هرصورت هم شما دیگر یک کودک ۵ ساله و یا نوجوان ۱۲ ساله نیستی و میتوانی در مسیر ارتباط با آنها با بهبود شرایط روحی خودت مسیر ارتباطی خودت را بسازی.
    بهتر است با توجه به میزان اضطرابی که داری سعی کنی برای بهبود شرایط روحی خودت یک دوره روان درمانی را تجربه کنی .