باسلام ووقت بخیر.خواهش میکنم مناراهنمایی کنید.دوسال پیش همکارم بهم پیشنهادازدواج دادباوجودیکه من دوسال ازایشون بزرگتربودم وگفت مشکلی ازاین لحاظ نداره.گفت اگه من موافق باشم تاچندماه دیگش برای خواستگاری میان.منم باشناختی که تااونموقع ازش داشتم بهش ابرازعلاقه کردم وهمینم شدشروع بدبختیهای من.روزبروزعلاقم بهش بیشترمیشدوبیشتربهش وابسته میشدم غافل ازاینکه اون میخواست ازاین وایستگی به نفع خودش استفاده کنه.چندروزاول رابطه درحدتماس تلفنی وپیامک بودولی اون به این راضی نبودومیگفت ماکه قراره باهم ازدواج کنیم چه اشکالی داره که باهم بیشتررابطه داشته باشیم.اولش من خیلی مقاومت کردم آخه تااونموقع من اصلاهیچ رابطه ای باهیچ پسری نداشتم حتی درحدتماس تلفنی.ولی اون میگفت توبهم اعتمادنداری که قبول نمیکنی وبااین کارت ثابت میکنی که دوسم داری.منم برای اینکه ازدستش ندم تن به این روابط کثیف دادم وزیرباراین گناه بزرگ رفتم.مدتی بعدفهمیدم بادختری که قبلاباهاش دوست بوده دوباره رابطه داره ولی خودش منکراین قضیه شدوبادروغ وبااصراردوباره مناگول زدومجبوربه ادامه رابطه کرد.چون اولش به من گفته بود هیچکس توزندگیش نیست وقبلاهم باکسی نبوده چون من ازاولش بهش گفتم من اهل اینجوررابطه هانیستم ودخترپاکی بودم وتاحالاباهیچ پسری دوست نبودم ولی اون گفت قصدش ازدواجه ونه دوستی.مدتی بعدبه بهانه مخالفت خانوادش رابطش بامن سردشدوگفت دیگه به من علاقه ای نداره.بعدش فهمیدم قضیه اون دخترهم واقعاصحت داره و حالاهم داره باهمون ازدواج میکنه.یعنی تواون چندوقت من فقط یه بازیچه برای هوسبازیای اون بودم.الان یکساله که شب وروزم گریه وزاری وخواهش وتمناازخداکه مناببخشه..میدونم که اشتباه کردم قبول دارم حماقت کردم که بهش اعتمادکردم من فقط وفقط بخاطراینکه همکاربودیم فکرنمیکردم که بهم خیانت کنه وبخوادمنابازیچه دست خودش کنه وازم سوءاستفاده کنه وازفکرپلیدش خبرنداشتم.ولی دیگه خسته شدم ازبس گریه کردم داغون شدم دیگه کم آوردم بعضی وقتاآرزوی مرگ میکنم احساس میکنم گناهم اینقدربزرگ بوده که هرچی اشک میریزم ودعامیکنم آروم نمیگیرم دارم روزبروزبدترمیشم انگارخداصدامانمیشنوه.من دارم تقاص گناهمامیدم منی که تااونموقع به هیچ پسری حتی یه نگاه ناپاک نکرده بودم.همیشه دارم نفرینش میکنم دوست دارم به زمین بخوره دوست دارم زندگیش نابودبشه همونجورکه مناخوردکردهمونجورکه بااحساسم بازی کردوازاعتمادم سوءاستفاده کردوباهوسبازیاش دامنماناپاک کردونابودم کردوشورزندگی راازم گرفت.توروخداکمکم کنید.خیلی دارم زجرمیکشم به مرزجنون رسیدم دیگه انگیزه هیچ کاری ندارم روهیچ کاری نمیتونم تمرکزکنم.شدم یه مرده متحرک.میخام ادامه تحصیل بدم ولی اصلانمیتونم حواسماجمع کنم ودرس بخونم.فکرش مثل خوره افتاده به جونم وداره نابودم میکنه.شب وروزدارم بهش فکرمیکنم واشک میریزم نمیتونم خیانتی راکه بهم کردفراموش کنم وبارگناهی که کردم رودوشم سنگینی میکنه پیش خداشرمندم.نمیتونم درموردش باکسی حرف بزنم دیگه داغون شدم خواهش میکنم کمکم کنید…..