سلام دختری هستم 30 ساله و مجرد از نظر خودم واطرافیانم دختری قابل تمجید ولی هنوز تنهام یک ونیم سال پیش بود به خاطر یه دنیا مشکل تصمیم گرفتم بد بشم کسی خوبی منو نمیدید وارد یه روم شدم با پسری اشنا شدم ک حس میکنم خدا برای من فرستاده بودتش چون نمیخواست من بد بشم اون متدین اهل نماز و قران روزه و منصف ومنطقیه مثل خیلی از دخترا و پسرا اولش قرارمون به خواهر برادری بود بعد کم کم یه حس دوستی بینمون ایجاد شد بعد مدتی حس کردم واقعا عاشقشم واون هم دوستم داره ولی یه مشکلی اینجا هست !!!اون متاهله اولش بهم گفته بود نامزد داره بعد یه مدت گفت زن وبچه داره و چون نمیخواستم باهاش دوست بشم یا ازدواج شرایطش رو درک کردم ولی الان نمیتونم حتی یه روز بدون اون زندگی کنم .
نه نمیخوام وارد زندگیش بشم و خانه ارزوهامو روی خرابه های یه زندگی دیگه بسازم تمام مشکل من فراموش کردن خیلی وقته میخوام فراموشش کنم از خدا هم خواستم ولی تا الان نشده نمیدونم چکار کنم به معنای واقعیه کلمه دارم عذاب میکشم
یه راه عملی و منطقی جلو پام بزارید.

بخواین بیشتر توضیح میدم به خاطر مشغله شماها کوتاه نوشتم
ممنونم