بد عاشق شدم خیلی بد(نیاز به مشاوره جدی دارم شاید هم حضوری خیلی جدی هست)
سلام باعرض خسته نباشی(نیاز به مشاوره جدی دارم شاید هم حضوری خیلی جدی هست)
پسر18 ساله ای هستم دانشجو ترم دو حدود یک سال قبل در سایت کلوب دات کام سر یه شوخی با اد لیست از یکی از ادلیستم که احساس کردم ساده هست و دختر خوبی به نظر میرسید خوشم اومد و باهاش دوست شدم اون قبل من با چند نفر دیگه دوست بوده که قبل دوستی من بهش گفتم قصدم ازدواج هست اگه با کسی دوست بودی هر کاری کردی همه رو بگو ناراحت نمیشم اگه قرار باشه برم میرم ولی مطمعن باش نمیرم چون با گذشتت کار ندارم فقط میخوام گزشتت رو بدونم چون بعدا بفهمم ناراحت میشم اونم گفت که فقط با یه نفر دوست بوده و بعدا که پسره بهش پیشنهاد سکس داده رابطشو با پسره کات کرده و از ناراحتی به کما رفته و… منم قبول کردم گفتم ایرادی نداره اون دختر تهران بود و دانشجو بود و من شهرستان بودم سال سوم هنرستان دوسال اختلاف سنی داشتیم دوسال ازم بزرگتر بود منم کنکور دانشگاه دولتی قبول شدم اما چون میخواستم پیش این دختره باشم و بهش وابسته شده بودم با اینکه فقط تلفنی حرف میزدیم و عکس های همو میدیدیم رفتم دانشگاهی که دختره اونجا درس میخوند ثبت نام کردم دانشگاه ازاد تو تهران اوایل خوب بد خب قهر اشتی های کوچیکی بینمون بود تا جایی که قضیه واقعا جدی شد من بهش گفته بودم که قصدم ازدواجه و دوباره هم رو این موضوع تاکید کردم و ازش خواستم تا یسری مسائل رو رعایت کنه و بیشتر حواسش باشه اونم بگی نگی انجام میداد ولی بعدا متوجه شدم فقط در حضور خودم اینکارا رو انجام میده و تازه خیلی از چیزایی رو هم که ازش خواستم انجام نمیداد ولی هر چیزی که اون از من میخواست از مدل مو تا کفشو لباس هرطور اون دوست داشت میپوشیدم انجام میدادم با هیچ دختر دیگه ای هم دوست نشدم و حتی به هیچ دختری نگاه هم نمیکردم تااینکه دعوا هامون زیاد شد و قهر هامون زیاد شد ولی من طاقت نمی اوردم اشتی میکردیم تا اینکه یه روز که برای اشتی قرار بود همو ببینیم دستشو گرفتم رفتیم دانشگاه که سرکلاس کنارم بشینه تا دخترای کلاسمون ببینش منم بردمش سرکلاس و حتی تو کلاس هم دستشو گرفته بودم اخر کلاس بود گوشیش گرفت دستش منم بهش گفتم گوشیت بده ببینم اون چند نفر که گفته بودم بلاک کردی تو لاین یا نه که نگاه کردم دیدم سه تا پسر تو لاینش هیدن هستن پرسیدم اینا کی هستن چرا هیدنشون کردی یکیشو گفت دوست دوست پسر قبلیمه یکیشو اینو نمیدونم شاید با اسم دختر اومده اد کردمش بعد عکس پسر گزاشته بعد منم گفتم خب پس چرا هیدنش کردی و اعصابم خورد شد و دادو بیداد که گفت عصبانی نشو توضیح میدم دستشو گرفتم رفتیم بیرون دانشگاه گفتم توضیح بده گفت که بخدا خواستگاره فامیل یکی از دوستامه باتو که قهر بودم دوستم اومد گفت میخواد بیان خواستگاریم منم گفتم چرا شمارشو گرفتی خواستگار میاد دم درو خونه و… که شمارشو برداشتم و ایدی لاین اونیکی رو هم برداشتم رفتم شبش به جفتشون پیام دادم که چه نسبتی با این خانم دارید اونی که دوست دوست پسرش بود مشخص شد که دوست پسر قبلیش بوده یعنی به من دروغ گفته بوده با یه نفر دیگه هم غیر از اون که به من گفته دوست بوده و پسره مدعی بود که ازش لب هم گرفته و دست به سینه هاش زده من اونکی پسره هم که خواستگارش بود هنوز جواب نداده بود من بعد شنیدن ادعا های اون پسره اعصبانی شدم اس ام اس دادم و پشت سر هم زنگ زدم گفتم کجایی پدرتو در میارم پوستت و میکنم سرتو میبرم داشتم منفجر میشدم اون فکر کرد جریان خواستگار رو فهمیدم برگشت گفت ببخشید دروغ گفتم خواستگار نیس میخواست باهام دوست بشه من جواب نه بهش داده بودم ولی بعدا که به پسره زنگ زدم پسره ادعا های دیگه ای داشت و میگفت که یک هفته باهم دوست بود و همدیگه رو هم دیدن بعد که اینا رو شنیدم بیشتر اعصبانی شدم گفتم باید هرجا هستی امشب ببینمت میام دم درتون بیچارت میکنم پوستتو میکنم و…. که گفت امشب نمیشه فردا صبح بیا همو میبینیم منم صبحش رفتم که توضیح بده بهم تا اومد حرف بزنه زدم زیر گوشش و هرچی از دهنم دراومد گفتم اونم که حرفی نداشت بگه شروع کرد گریه کردن و معذرت خواهی کردن منم دیدم خیلی ناراحته بخشیدمش و قول داد دیگه تکرار نکنه مدتی گزشته من طبق روال معمول باهاش رفتار کردم و اصلا به روش نیاوردم چی کرده مثل قبل عاشقش بودم اما اون همش میگفت تو برو حرفای اونا رو باور کن و همش اسم اون پسرا رو می اورد و حداقل هفته ای دو سه بار دعوا میکردیم واقعا قلبم درد می اومد از ناراحتی واقعا حالم خراب میشد حتی چند بار تمام بدنم سر شد و کامل بدنم از کار افتاد از شدت ناراحتی و قهر های پیا پی حتی چند بار رو در روی خودش رگمو زدم اومد جلومو گرفت یک بار هم رفتم دم درشون با مادرش صحبت کردم اما نگفتم که بادخترش دوست هستم گفتم که دخترتون دوست دارم کار این چیزا هم دارم اگه اجازه بدید بگم خانوادم برا نشون کردن بیان اما مادرش قبول نکرد من رفتم همچنان باهم بودیم من براش همه کار میکردم از شهرستان اومده بودم تهران مونده بودم هفته ای حداقل دوبار براش گل میخریدم میبردم پول تو جیبی بهش میدادم نهار سه روز هفته رو باهم میرفتیم میخوردیم بعد دانشگاه خرید میبردمش همه چی چون اصلا مادیات برام مهم نبود دوست داشتم کسی رو که دوسش دارم همه کار تا جایی که از دستم بر میاد براش انجام بدم حدودا ماهی 1 ملیون خرج میشد و هرچی پس انداز داشتم از کاری که تو شهرستان میکردم خرج کردم و اون با این همه همش تکرار میکرد که دوست پسرای مردم چی میکنن تو واسه من چی کردی و این حرفش واقعا ازارم میداد واقعا ناراحت میشذم بهونه های الکی می اورد الکی قهر میکرد احساس میکردم دوسم نداره و وقتی یه مدت هم که من دنبالش نمیرفتم میدیدم اون دوباره میاد و نظرم عوض میشد که شاید واقعا دوسم داره و بهم وابسته شده باشه و خودمو مسئول میدونستم و میدونم در قبالش و باز هم دوباره اشتی میکردیم تا اینکه چند وقت پیش دوباره دعوامون شد و هرچی زنگ زدم اس ام اس دادم جواب نداد شارمو فرستاد بلک لیست با شماره های دیگه هم زنگ زدم فرستاد بلک لیست تا اخرین شماره باجه تلفنی که هرچقدر زنگ زدم نه اشغال کرد نه جواب داد نه بلک لیست فرستاد منم منتظرش بودم که از دانشگاه بیاد بخواد بره خونشون که ببینمش باهاش حرف بزنم ولی نیومد نگران شدم شماره مادرشو دادم یکی از فامیلامون که دختر بود که زنگ بزنه مادرش و بگه همکلاسی دانشگاشه و هرچی زنگ میزنه جواب نمیده و بپرسه ببینه که کجاس اما مادرش فامیلمون رو سوال پیچ میکنه و ضایع بازی میشه و میفهمن بعد پدرش زنگ زد به من دوساعت با پدرش صحبت کردیم و قرار شد که برم پیش پدرش میدونستم میخواد ازم شکایت کنه شبش یه نامه نوشتم برای دختره چون فکر نمیکردم بیاد دانشگاه میخواستم ببرم بدم به دوست دختره که اون برسونه به دختره و من برم پیش پدر دختره با این همه وقتی با پدرش صحبت کردم تلفنی اصلا به پدرش نگفتم که با دخترش دوست بودم یا باهم بیرون میرفتیم یا دخترش با من می اومده خرید میرفتیم و …. فقط به پدرش گفتم دوسش دارم اون سمتم نمی اومد فقط من دنبالش بودم اصلا کناره هم نمیرفتیم و … و به پدرش هیچی نگفتم بعد که خواستم نامه رو بدم دوستش دیدم خودشم اومده دانشگاه رفتم باهاش صحبت کنم گفتم جریان رو خودت میدونی بابات اینا فهمیدن و خواسته که من برم پیشش اومدم بهت بگم که من هیچی رو به پدرت نمیگم و نمیگم دوست بودیم فقط میگم که دوست دارمو دنبالت بودم و نمیگم که تو هم با من بودی ولی اگر خودت خواستی به خانوادت بگو که توهم دوسم داری امروز اومدم این حرفا رو بگم برم فکر نمیکردم بیای نامه اورده بودم بدم دوستت بهت بده دیگه خودت اومده بودی به خودت گفتم بعد اونم گفت که نمیخواد بری پیش بابام و اسرار کرد که نرم و گفت بابام میخواد برات دردسر درست کنه و نزاشت برم یعنی پدرش هم دیگه بهم زنگ نزن و ما به رابطمون همچنان ادامه میدادیم اما کمتر شد هفته ای یک روز اس ام اس و زنگ هم نمیزدیم بهم گفته بود که گوشیش ور گرفتن بعدا فهمیدم که بهم دروغ گفته یه روز که منتظرش بودم یهو دیدم گوشی دستشه و خیلی ناراحت شدم که بهم دروغ گفته و باز بهش هیچی نگفتم باز با وضع به وجود اومده هم دریغ نمیکردم و تا جایی که میتونستم بهش کمک میکردم و پول میدادم که چیزی میخواست بگیره ولی بازم اون حرفایی که من بهش میگفتم رو گوش نمیداد و اصلا اهمیت نمیداد الانم که باهم هستیم هر روز که میره داشگاه بعد کلاساش زنگ میزنه اما کلا با اعصبانیت و دعوا حرف میزنه احساس میکنم که دیگه دوسم نداره و نمیدونم که چرا مونده از یطرف هم شک دارم که شاید واقعا دوسم داره و بهم وابسته شده و نمیتونم ولش کنم و احساس مسئولیت میکنم ولی از طرفی هم خودم دارم اذیت میشم و ازطرف دیگه هم حتی اگه بخوام هم نمیتونم که بهش فکر نکنم من 1 ساله زندگیمو با اون بودم خیلی چیزا رو با اون تجربه کردم غذا خوردن دونفری خرید رفتن دونفری حلقه دستش کردم و خیلی چیزای دیگه البته س……ک……..س نداشتیم چو قصدم ادواج بود و وقعا دوسش داشتم الانم انقدر تعریفشو پیش خانوادم کردم که حتی اگه منم ولش کنم و اونم ولم کنه و همه چی هم تموم بشه خانوادم ولم نمیکنن و همش سراغشو میخوان بگیرن و بگن چی شد و منم مصلاما جوابی ندارم که بدم با این همه تعریفی که ازش کردم پیش خانوادم حالا هم سر در گم هستم نمیدونم دوسم داره ؟؟دوسم نداره؟؟ برم؟؟؟ بمونم؟؟؟ میخوام برم حضوری با پدرش صحبت کنم همه چی رو به پدرش بگم و از پدرش بخوام که تکلیف منو روشن کنه دخترشو بنشونه سنگامونو وا بکنیم و اگه واقعا قرار اتفاقی بیفته و قرار ازدواج کنیم و این امکان هست حلقه ای برای نشون کردنش ببریم تا حداقل تکلیف مشخص بشه و منم بدونم که چطور رفتار کنم با دختره یا اگر قرار نیس این اتفاق رخ بده من بدونم و برم پی زندگی و کلا این یه سال رو فراموش کنم و فکر کنم که یه سال مرده بودم و بعد این هم بمیرم چون وقعا بدون اون برام سخته و با این وضعیت با اون بودن هم برام سخته دیگه دارم دیونه میشم اب شدم از بس غصه خوردم دوستام هم که میگن اصلا دختره به درد تو نمیخوره نه قیافه هاتون نه خانواده هاتون نه سنتون هیچیتون بهم نمیخوره خانوامم که بار اول عکساشو دیدن خوششون نیومد و گفتن که خودت بهتری از اون و دوستامم همینو گفتن حتی دوستای خودشم همینو گفتن اما من اصلا قیافه برام مهم نیست نکه فیلم هندی باشه ها نه من فقط دوست دارم که یکی رو دوست داشته باشم دوست دارم اونم دوسم داشته باشه دوست دارم صادق باشیم باهم و همه چی رو بهم بگیم و همش بهم راست بگیم از دست هم ناراحت نشیم ایرادای همو بگیریم و تا جایی که تونستم خودم اینکارو کردم اما اون نه حالا هم نمیدونم چی کنم دوست دارم یه مشاور بتونه با دوتامون حرف بزنه اما نمیتونم بیارمش کلینیک چون فرصتش نیس و خانوادش دیگه بهش اجازه نمیدن زیاد از خونه بیرون بره اما فکر کنم حتی این رو هم بهم دروغ گفته در کل حداقل به من اینطور گفته دوست دارم یه نفر باشه با دوتامون حرف بزنه و مشکلمون رو حل کنه یا با خانواده هامون صحبت کن با تشکر ممنون میشم زود جواب بدید
سلام،من حدود۴ساله که ازدواج کردم چند بار با همسرم پیش مشاور خانواده رفتیم اما جز وقت و هزینه هدر دادن ،فایده ای نداشته الان احساس میکنم در زندگیم با همسرم به انتهای راه رسیدم و خیلی وقته به طلاق فکر میکنم،اما علاقه زیاد من به همسرم مرددم کرده لطفا راهنماییم کنید اگر امکان داره جلسات مشاوره تلفنی و یا حضوری برای من بذارید،بخاطر نجات زندگیم حاضرم هر راهی رو امتحان کنم ۳ساله دارم تلاش میکنم اما به جایی نرسیدم و راستش از بی تفاوتی و خونسردی همسرم خسته شدم.
دوست عزیز در مشاوره اگر هر تلاشی بکنید و پیش هر متخصصی هم که برید اگر تمایلی در ایشون برای تغییر به وجود نیاد تمام تلاش شما بیهوده است … پس اول از هر کاری با ایشون در زمانی مناسب صحبت کنید و ازش بخوایت برای شما تشریح کنه که چه قصد و هدفی از رفتارش در این زندگی مشترک داره … میتونید از وساطت افراد قابل اعتماد مثلاگ ریش سفیدان فامیل استفاده کنید … خوبی کارها و تلاش های شما اینه که اگر زندگی به بن بست رسید پیش وجدان خودتون راحت باشید که همه سعی خودتون رو برای نجات زندگ انجام دادید …
کلام آخر اینکه اگر ایشون رو خیلی دوست دارید پس با همه بدی ها و خوبی هاش دوستش داشته باشید و جایی برای گله و شکایت خودتون نذارید
در این مورد میتونید با این شماره مشاوره تلفنی/تخصصی داشته باشید
۰۲۱-۲۲۳۵۴۲۸۲
۰۲۱-۸۸۴۲۲۴۹۵
دوست عزیز،دوست داشتن امری یک طرفه نیست،زمانی دوست داشتن ارزشمند است و دو طرف را به سعادت میرساند که امری دو طرفه باشد.دوست داشتن کسی که برای شما ارزش قایل نیست به این میماند که شما یک کاکتوس را بغل کنید ،هر چه بیشتر فشار بیاورید بیشتر زخمی میشوید.ادامه راه فقط به اسیب بیشتر جسم و روان شما می انجامد
سلام خسته نباشید.من مدتی است که متوجه شدم شوهرم با دوست دختر دوران دانشجوییش ارتباط تلفنی داره و به همدیگه قول ازدواج میدن خواهشا کمک کنید من زندگی وهمسرمو خیلی دوست دارم نمیخوام زندگیم از هم بپاشه منتظر جوابتون هستم چیکارکنم؟
در ازدواج وقتی یکی از دو طرف خیانت می کند، طرف دیگر نابود می شود. همیشه روحش پریشان و ذهنش مشغول است که چرا؟ چه کم گذاشتم؟ چه کار کردم؟ چه نکردم؟ و … اما این سوال ها بیهوده هستند. نتیجه ای جز تراشیدن روح آدمی ندارند.
مساله خیانت در همه دنیا هست و بیشتر میان مردان عمومیت دارد. در جامعه ما نیز این مساله هر روز بیشتر می شود. در میان آشنایان، دو نفری که تصور می کنیم خوشبختانه در کنار هم زندگی می کنند، ناگهان از هم جدا می شوند. یا دچار مشکلات بسیار می شوند و همه آن علاقه یک شبه از بین می رود. اما واقعا دلیل خیانت مردها چیست؟ چه می خواهند که ندارد؟ به دنبال چه هستند که در زن های دیگر پیدا می کنند؟
در این مطلب ۸ اعتراف مردان خیانت کار و دلیل آنها برای خیانت را آورده ایم شاید تا با مغز و طرز فکر این مردان بیشتر آشنا شویم.
اعتراف اول: انتقام جویی
«من زمانی به همسر خود خیانت کردم که متوجه شدم او همچنان با نامزد سابق خود ارتباط پیامکی دارد. البته پیام های آنها حاوی هیچ نوع صحبتی که باعث نگرانی باشد، نبود اما تصور اینکه او قبلا با این مرد در ارتباط بوده است و حالا هم این دوستی را ادامه می دهد مرا عصبانی می کرد. صمیمیت همسرم با نامزد سابقش برای من قابل درک نبود. با همین عصبانیت از خانه بیرون زدم و یک لحظه تصمیم گرفتم برای درآوردن حرص او، دختر جدیدی را بیابم و شماره اش را بگیرم و همین کار را هم کردم. به نظر من این کار دقیقا همان کاری بود که او انجام می داد و من هم تلافی کرده بودم. ما از هم جدا شدیم. البته همسرم هرگز نفهمید من دوست دختر دارم. دلیل جدایی ما این بود که مناسب هم نبودیم و به درد هم نمی خوردیم. البته اعتراف می کنم آن کار من در عصبانیت درست و اخلاقی نبود اما در آن لحظه احساس خوبی به من داد.»
اعتراف دوم: نبودن جاذبه عاطفی متقابل
«تا جایی که به خاطر دارم من همیشه عاشق زنانی بودم که از هر نظر کامل باشند. همسر سابق من از خیلی نظرها خوب بود اما با سلیقه من خیلی جور نبود. او بسیار منطقی به نظر می رسید که هیچ نوع ارزشی برای من نداشت و باعث جذب من نمی شد. خیلی تلاش کردم به این مساله توجه نکنم اما نمی توانستم. پس از چند ماه، روزی با گروهی از دوستانم بیرون رفتم و در فروشگاهی که خرید می کردیم دختری را دیدم که بسیار عالی به نظر می رسید. از او شماره گرفتم و او به من گفت هر وقت بخواهم می توانم با او تماس بگیرم و قرار بگذارم. من هم همین کار را کردم. پس از چند جلسه متوجه شدم باید رابطه خود با همسرم را پایان بدهم زیرا دیگر هیچ جذابیتی برای من نداشت و دوست داشتم در کنار کسی باشم که دیوانه وار دوستش دارم و برای من فقط یک دوست ساده نیست.»
اعتراف سوم: وقت نگذاشتن برای یکدیگر
«من زمانی از همسر سابق خود جدا شدم که او بسیار مسافرت می رفت و ما خیلی کم در کنار هم بودیم. من بیشتر مواقع تنها بودم. این تنهایی به ویژه در روزهای تعطیل آخر هفته بسیار مرا آزار می داد. دوست داشتم کسی در کنارم باشد و با هم حرف بزنیم، بیرون برویم و … . به همین دلیل، دفعه آخری که به مسافرت رفت من سراغ زن دیگری رفتم و پس از بازگشت همه چیز را به او گفتم و از هم جدا شدیم. این جدایی برای هر دوی ما خوب بود. البته می دانم کار من به هیچ وجه اخلاقی نبود اما در تنهایی هایم تنها چیزی که می توانست به من آرامش دهد یک همزبان بود.»
اعتراف چهارم: رابطه اشتباه
من با نامزدم در دانشگاه آشنا شدم . ما از همان ترم اول با یکدگیر دوست شدیم. پس از فارغ التحصیلی، هر کدام از ما به شهر خودش برگشت اما پیش از آن با هم نامزد کردیم. من تقریبا همه آخر هفته ها به شهر او مسافرت می کردم. اما فقط آخر هفته ها در کنار هم بودیم و در طول هفته با دوستان خود خوشگذرانی داشتیم. پس از چند ماه از این روند خسته شدم و با خودم تصور کردم در شهر خودم هم دختران زیبا و خوب زیادی هستند و من چرا همه روزهای تعطیل خود را در جاده و رفت و آمد می گذرانم؟ این مساله را با او در میان گذاشتم و چند باری او به شهر من می آمد اما پس ا مدتی او نیز خسته شد و با هم تصمیم گرفتیم این رابطه دشوار را پایان ببخشیم.»
اعتراف پنجم: مغایرت احساسی و سبک زندگی
«من همسر سابق خود را در گردهمایی کاهش وزن ملاقات کردم. با هم دوست شدیم و هنگامی که با هم قرار می گذاشتیم و بیرون می رفتیم، هر دو حدود ۲۰ کیلوگرم اضافه وزن داشتیم. من همه رژیم ها و برنامه های ورزشی خود را به دقت و با جدیت فراوان انجام می دادم و به سرعت وزن کم می کردم. اما او به ورزش و رژیم اهمیت نمی داد و در نتیجه کاهش وزنی هم نداشت. پس از اینکه اضافه وزن خود را از بین بردم، اعتماد به نفس بیشتری پیدا کردم. زن هایی که قبلا حتی به من نگاه هم نمی کردند مشتاق صحبت با من بودند و این حس خیلی خوبی به من می داد. همسر سابق من از چاقی خود در عذاب بود و به زن های اطراف من حسودی می کرد. یکی از روزهای آخر هفته که او خانه نبود، ما با یکی از این زن ها قرار گذاشتم و با هم بیرون رفتیم. من هرگز این مساله را به همسرم نگفتم اما چند هفته بعد با بهانه های مختلف از او جدا شدم. من تصور می کنم باید با زنی باشم که شبیه من است و ارزش های زندگی او ارزش های من هستند. فردی که طرز فکر و اراده مان شبیه هم باشد.»
اعتراف ششم: نداشتن رابطه عاشقانه
«من و همسرم همیشه خدا با هم جنگ و دعوا داشتیم. برای همه چیز با هم بحث می کردیم این همه تنش اعصاب مرا خورد کرده بود. درست برعکس همسرم، دختری در شرکت ما بود که همه چیز را خیلی راحت می گرفت و رفتار دوستانه ای با همه داشت و شاد بود. یک شب که هر دو تا دیر وقت در شرکت مشغول کار بودیم، تصمیم گرفتیم برای شام با هم بیرون برویم. همه چیز خیلی عالی بود. او بسیار خوب و پر احساس بود و شبی رویایی با عشقی پاک را با او پشت سر گذاشتم. این اتفاق جراتی در دل من به وجود آورد تا از رابطه ای که همیشه مرا آزار می داد جدا شوم. یک هفته خانه نرفتم و پس از آن از همسر سابقم جدا شدم و اکنون با همکارم در ارتباط هستم.»
اعتراف هفتم: رویاپردازی
«من هنگامی به همسر خود خیانت کردم که با دختری آشنا شدم که ابتدا قصدم تسلی دادن به او بود. او تازه از یک رابطه طولانی جدا شده بود و روحیه خوبی نداشت. ما زمان زیادی را با هم سپری می کردیم تا اینکه به هم علاقه مند شدیم. من تصور می کردم او بهترین زن روی زمین است و من با او خوشبخت خواهم بود. به همین دلیل، از همسرم جدا شدم و سراغ آن دختر رفتم. اما رابطه ما دوامی نداشت و متوجه شدم رویاپردازی بسیار بهتر از واقعیت است.»
اعتراف هشتم: پیدا کردن اعتماد به نفس
«من همیشه خجالتی بودم و به هیچ وجه با جنس زن راحت نبودم. نامزدم نیز مثل من بسیار خجالتی بود رابطه ما مشکلی نداشت اما هیچ هیجان و چیز جالبی هم نداشت. روزی برای کار خود در همایشی شرکت کردم. هنگام شام، خانمی رو به روی من نشسته بود که بسیار جذاب و باهوش به نظر می رسید و من واقعا جذب او شده بودم. از این مساله بسیار تعجب کردم زیرا قبلا چنین تجربه ای نداشتم. حس خوبی بود و احساس می کردم در اوج آسمان ها هستم. سعی کردم اعتماد به نفس داشته باشم و با او سر صحبت را باز کردم. در طول همایش و کنفرانس های دیگر نیز با هم صحبت می کردیم و وقتمان را با هم می گذراندیم. من هرگز از این رابطه به نامزدم چیزی نگفتم اما چند ماه بعد از او جدا شدم. پس از جدایی من آن زن جذابی که در کنفرانس ها می دیدم را دیگر هرگز ملاقات نکردم. اما همان رابطه کوتاه، اعتماد به نفس خاصی به من داده بود و متوجه شدم اگر اراده کنم می توانم بیرون بروم و زن دلخواه خود را پیدا و با او ازدواج کنم.»
Man 20salame 5mahi hast ke tu daneshga ba kasi dus shodam kheili khubeo dusam dare ama man hamash narahatamo asabniam nemitunam be kasi etemad konam hamash nime khalie livano mibinam hamash badkholghi mikonamo 2nbale bahunam raftaram kheili bade midunam ama nemidunam chi kar konam zud asabani misham yechi mige hamash fkraie alaki mikonam ama nemikham az dastesh bedam midunam age injuri edame bedam az dastesh midam chi kar konam??!ghasdemun jedie un 22saleshe.
خواهشا” فارسی تایپ کنید