سلام.دختری ۲۲ ساله هستم. دانشجو هستم و رشتمو خیلی دوست دارم. دلم میخواد در مقاطع بالاتر ادامه تحصیل بدم و برای این امر خیلی تلاش میکنم.خواستگاری ک از لحاظ مالی وضعیت مناسبی داره و از اقوام دور هست دارم. ایشو شش ماه ازم کوچکترن.و چون قبلا خانوادشون رابطه دوستانه ای با والدینم داشتن پدر و مادرم اصرار زیادی میکنن که قبول کنم. من از نظر منطق و احساسات کلا مخالفم. دلم نمیخواد. حتی یکبار از شدت فشارهایی که بهم می اوردن اقدام به خودکشی کردم ک ناموفق بود. شش ماه هست که تحت درمان روانپزشک هستم و داروهای ارامشبخش رو به مقدار زیادی خوردم که بتونم بمیرم ولی نشد. واقعا خسته شدم. خانوادم از بچگی همیشه منو تحت فشار های مختلف گذاشتن و من تنها پناهم درس خوندن و مستقل شدن بود. که بتونم ی روز خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم. از همون بچگیم نه تو نخ ازدواج بودم نه عاشقی. همیشه برای ی پیاده روی ساده هم اجازه نداشتم. هیچ ازادی ندارم و توی محدودیت شدید زندگی میکنم. برای رشته ام ارزش قائلم. ولی ولادینم فقط به حرف مردم و چیزی ک خودشون فکر میکنن درسته اعتقاد دارن. بارها با زبون خوش باهاشون صحبت کردم ولی فایده ای نکرد.دوست و رفیق و اشنای مورداعتمادی هم ندارم که بخوام ازش کمک بگیرم. ازونجایی خانوادم نمیزارن پیش روانپزشکم برم دوماهیی هست ویزیت نرفتم. و خودمم از لحاظ مالی توانایی مشاور گرفتن ندارم.واقعا خسته شدم من خیلی زحمت کشیدم و صدجا کار میکنم تا ب ارزوم برسم سرم ب کار خودمه و کاری ب کسی ندارم. ولی راحتم نمیزارن. من فقط میخوام درسمو بخونم دست از سر من بردارن. نمیدونم چیکار کنم واقعا به بن بست رسیدم