مدتی است متوجه شدم رفتارهای همسرم بسیار متفاوت شده، یک روز بداخلاقه، یه روز خنده رو، صحبتهاش متناقضه، گاهی احساس میکنم بی جهت پریشونه، یه روز تمام مشکلات عالم روی سر من خراب میکنه یه روز اگه مشکلی ناراحتم کنه منو دلداری میده، اما بیشتر میتونم بگم رفتارهاش بده تا خوب دائم منو متهم میکنه که منو فریب دادی، خانوادت منو فریب دادن که من با تو ازدواج کردم این در حالیه که خانواده من واقعا تو این سالهای زندگی مشترکمون بسیار براش احترام قائل بودند همزبانش بودند، محبتش کردند، هنوز یادم نمیاد که حتی یکبار با هم بحثی مشاجره ای داشته باشند. با این وجود بارها متوجه شدم که با افرادی غریبه یا افرادی که ارتباط خانوادگی با ما نداشتند، شروع به بدگویی و غیبت پشت سر مادر و خواهرام و حتی خود من کرده. در مورد آخر با یک نفری که کلا دو مرتبه با ایشان رودر رو شده بود پس از گرفتن شماره تلفن از طریق پیامرسان صحبتها و ویس هایی بسیار ناشایست و الفاظ رکیک ناموسی فرستاده بود که بعد از فاش شدن اتفاقی قضیه، همه انگشت به دهان مونده بودیم که آخه چرا باید یک همچین عمل زشتی از اون سر بزنه؟ دو هفته ای قبل از لو رفتن این پیامها با پسرم فرستاده بودمشون شهرستان برای دیدار خانواده و مسافرت تابستانه که به محض متوجه شدن از این جریان و تحریک خانواده خودش صحبت از جدایی و طلاق به میان آورد. من بلافاصله رفتم شهرستان و از نزدیک باهاش صحبت کردم. باور کنید با وجود این فضاحتی که ببار اورده بود من باز هم از در مدارا وارد شدم و بعد از چند روزی کشاکش بلاخره خودش قبول کرد کار اشتباهی کرده اما حاضر به معذرت خواهی از هیچکس نشد همچنین بهانه کرد اگر قراره با هم ادامه بدیم باید برگردیم شهرستان زندگی کنیم من این موردم قبول کردم اما چیزی طول نکشید که با تحریک مادرش دوباره ساز مخالف زد که من پشیمون شدم و باهات زندگی نمیکنم. ده روزی باهاش صحبت کردم دلیل و منطق آوردم اما مرغش یک پا داشت، تا یک شب ساعتای ۳ نیمه شب برام پیام گذاشت که من میخوام برگردم فردا بیا دنبالمون بریم تهران سر خونه زندگیمون به شرط اینکه با خانوادت ارتباطی نداشته باشیم!!!!!!!
من که از این پیام بی مقدمه حیران مانده بودم ازش پرسیدم آخه چی شده که ناگهانی تصمیمت عوض شد؟ گفت که مگه تو همینو نمیخواستی؟ منم از ترس اینکه پشیمون نشه زیاد باهاش بحث نکردم، گفتم باشه بزار دو سه روز دیگه میریم اما…..
تا دیروز که باز با پیامی روبرو شدم با این موضوع که من تصمیم آخرم گرفتم دیگه نمیخوام زندگی کنم باید طلاقم بدی اگه این کار نکنی مهریه خودم به اجرا میزارم ماشینتو توقیف میکنم و از این حرفا…..
راستش دیگه نمیدونم باید چکار کنم اول صحبتهام عرض کردم که احساس میکنم دچار بیماری دو قطبی یا چند قطبی شده باشه یک مرتبه هم به خودش گفتم و اونم یکبار صراحتا گفت که: (این عین جملات خودشه) فکر میکنم تو راست میگی، وقتی فکر میکنم، بعضی وقتا خیلی دوست دارم خیلی عاشقتم اما گاهی مواقع هم ازت شدیدا متنفر میشم. به نظرم میاد من دو نفرم وقتی غیبت کسی رو میکنم بعدش خیلی پشیمون و ناراحت میشم اما خب دیگه انجامش دادم….!!
حتی یه فیلمی مثال زد که با هم دیده بودیم زد که الان اسمش تو خاطرم نیست. باور کنید دیگه منو هم داره با این
رفتارهاش دیوانه میکنه.
صحبتهام خیلی طولانی شد اما مجبور بودم تا اونجایی که امکان داره وضعیت شرح بدم تا شاید بشه راهکاری برای ین مشکل پیدا بشه.گاهی فکر میکنم شاید داره منو بازی میده تا ازش سرد بشم و او را رها کنم اما از طرفی هم پیش خودم میگم اگه واقعا بیمار باشه چی؟ این وظیفه منه که ازش پشتیبانی و حمایت کنم و کنارش باشم ضمن اینکه با تمام اینها واقعا دوسش دارم و نمیخوام از دستش بدم